
6- بلوغ و رشد آگاهی
شخصیت یا شخصیتهای اصلی در چنین فیلمهایی، معمولاً و نه همیشه، جوانهایی هستند كه تجربههایی وادارشان میسازد تا به بلوغ فكری بیشتری برسند یا در ارتباط با جهان پیرامون وجود خویش به آگاهیهای تازهای برسند. چنین مفاهیمی را میتوان به شكلی جدی، كمیك، تراژیك یا هجوآلود به نمایش درآورد. شخصیتهای اصلی چنین آثاری همیشه «پویا» هستند، یعنی در انتها، به نوعی شخصیت آنها نسبت به ابتدای فیلم دچار دگرگونی شده است. تغییرات ممكن است به شكلی ظریف، درونی باشند یا تغییرات شدیدی باشند كه بهطرز معناداری رفتار بیرونی شخصیت یا شیوهی زندگیاش را دگرگون كند. در جستجوی نمو (2003) نشان میدهد كه چگونه یك ماهی كوچك كه از خانهاش جدا شده و وارد دریای بزرگی شده؛ به بلوغ فكری دست مییابد و امپراتوری خورشید (1987) داستان پسربچهای به نام جیمز گراهام (كریستین بیل) راروایت میكند كه در دوران جنگ جهانی دوم از خانوادهاش كه ژاپنیها اسیرشان كردهاند؛ جدا میافتد و حالا باید به تنهایی گلیم خودش را از آب بیرون بكشد.
7- سردرگمی اخلاقی یا فلسفی
گاهی ممكن است فیلمسازی عامدانه تلاش كند تا تفسیرهای ذهنی متفاوتی از فیلمش بیرون بكشد، كه به یك سردرگمی یا معمای اخلاقی میپردازد. در چنین مواقعی، فیلمساز سعی دارد به جای این كه حرفش را به وضوح بزند و به پرسشهای ذهنی تماشاگران پاسخ بدهد، از زیر پاسخ دادن شانه خالی میكند. معمولاً واكنش یه چنین فیلمهایی آن است كه «این فیلم چه میخواست بگوید؟» چنین آثاری بیش از هر چیز با استفاده از نماها یا تصاویر با مخاطبان ارتباط برقرار میكند كه تجزیه و تحلیل این عناصر نیاز به تفسیر دارد. حتی بعد از تفسیری بسیار هوشمندانه از چنین آثاری، مسائلی باقی میمانند كه نمیشود با قاطعیت دربارهشان اضهار نظر كرد.
چنین آثاری به شدت راه را برای تفسیرهای ذهنی باز میكنند. اما باید در نظر داشت كه چنین چیزی به این معنا نیست كه میتوان از تجزیه و تحلیل عناصر آن فیلم چشمپوشی كرد. تفسیر شخصی هر فیلمی مستلزم بررسی تمامی عناصر آن فیلم است. فیلمهایی مانند پرسونا (1966)، باشگاه مشتزنی (1999) و آغوشهای گسسته (2009) به ترتیب ساختهی اینگمار برگمان، دیوید فینچر و پدروآلمودوار معناهایی چندگانه به ما ارائه میكنند كه ما را سردرگم میکند.
تشخیص درونمایه
تشخیص درونمایهی یك فیلم، اغلب كار دشواری است. درونمایهی یك فیلم، احتمالاً در میانهی نمایش فیلم خودش را آشكار نخواهد ساخت. با این كه هنگام تماشای یك فیلم ممكن است معناهای اساسی آن را بهطرزی مبهم و شهودی درك كنیم اما این كه به درستی بتوان درونمایهی فیلمی را بیان كرد، شیوهی كاملاً متفاوتی میطلبد. گاهی تا فیلم تمام نشود و شروع نكنیم به فكر كردن یا بحث دربارهی آن فیلم، نمیتوانیم درونمایهاش را متوجه شویم. خیلی وقتها كه، داستان فیلمی را برای فرد دیگری كه آن را ندیده، تعریف میكنید؛ سرنخ مهمی برای رسیدن به درونمایهی فیلم به دست آوردهاید چون در ابتدا میل داریم نكتههایی را تشریح كنیم كه بیشترین تأثیر را بر ما داشتهاند.
در ابتدا و انتهای تجزیه و تحلیل یك فیلم، میتوان درونمایهی آن را تشخیص داد. بعد از تماشای یك فیلم، برای این كه بتوانیم بررسی دقیقی از آن به عمل بیاوریم، باید تشخیص مقدماتی از درونمایهاش داشته باشیم تا بتوانیم چهارچوب فیلم را بررسی كنیم. تجزیه و تحلیل یك فیلم، فینفسه دیدگاه ما نسبت به آن را روشن ساخته و تمامی عناصری را نشان خواهد داد كه به عنوان یك كلیت واحد در كنار هم حضور دارند. اگر تجزیه و تحلیل ما از عناصری كه مختص یك فیلم بخصوص هستند؛ دیدگاه اصلیمان نسبت به درونمایهی فیلم را در بر نداشته باشد، باید این آمادگی را داشته باشیم كه از زاویهی تازهای به آن فیلم نگاه كنیم.طرح داستانی، تأثیر عاطفی یا حالوهوای فیلم، شخصیت، سبك، بافت یا ساختار در خیلی از فیلمها، نقاط اصلی توجه تماشاگران هستند. البته استثناهایی هم در این میان دیده میشود و با آثاری روبرو میشویم كه صرفاً روی یك یا دو عنصر تأكید دارند. گاهی در سرتاسر فیلمی، تصاویر، الگوها یا ایدههایی تكرار میشوند كه وجوه مختلف یا جنبههایی از درونمایهی اصلی فیلم به شمار میآیند كه به آنها «موتیف» یا نقشمایه گفته میشود. گاهی با فیلمی مواجه هستیم كه درونمایهاش در همان زمان نمایش فیلم، ارزش تأمل و ارزیابی داشته و با گذشت زمان، اكنون مسائلی كه فیلم مطرح كرده، از نظر ما كهنه شدهاند. ایزی رایدر (1969) ساختهی دنیس هاپر به مسائل جوانان در دههی 1960 میلادی میپردازد كه اكنون معضل هیچ كسی نیست اما خوشههای خشم (جان فورد، 1940) كه بیش از دو دهه پیش از آن ساخته شده؛ درونمایههایی را مطرح میكند كه هنوز به انحای مختلف در گوشهوكنار دنیا وجود دارند. هنوز هم كسانی را سراغ داریم كه از خانه و كاشانهی خودشان مهاجرت میكنند و مجبورند برای دیگران كار كنند و هنوز هم كسانی هستند كه حق كارگران را میخورند. فیلم جان فورد، شخصیتهایی دارد كه قدرتمندانه به تصویر كشیده شدهاند و قهرمانانه تلاش میكنند تا به شأن و مرتبهی انسانی دست یابند. حتی ممكن است گاهی درونمایهی فیلمی با روزگار معاصر همخوانی نداشته باشد. درونمایهی كازابلانكا (1942) جنگ جهانی دوم و مسائل كسانی است كه در یك جنگ گرفتار آمده و تلاش دارند از آن بگریزند. در این میان یك كافهدار را داریم كه در نگاه اول آدمی معمولی است كه كاری به كار نازیها و یا انقلابیون ندارد اما سر باز كردن زخم عشقی قدیمی او را به خود آورده و باعث میشود كه او از خودش بگذرد و به اهداف جهانی مهمتری فكر كند.
البته باید در نظر داشت كه توجه به درونمایههایی با اهداف جهانی به هیچوجه به این معنا نیست كه آثاری كه فاقد چنین درونمایههایی هستند، ارزش تماشا یا تجزیه و تحلیل ندارند. حتی اگر درونمایهی فیلمهایی مربوط به زمان و مكان خاصی باشد كه امروزه نشانی از آن وجود ندارد، همچنان میتوانیم درونمایههایی را در آنها ببینیم كه چه بسا برای ما الویت بیشتری داشته باشند. فیلمی مانند داشتن و نداشتن (1944) ساختهی هوارد هاكس را در نظر بگیریم كه با داستانی مشابه با كازابلانكا، تأكید بیشتری بر فردگرایی و در نظر گرفتن خویش به جای دیگران دارد كه برخاسته از منبع ادبی آن یعنی رمانی است كه ارنست همینگوی نوشته است. اما كاپیتان هری مورگان با این كه خودش برای خودش مهمتر است تا دیگران اما عملاً در این مسیر برایش مشخص میشود كه قدر قیمت دوستی (نجات وردستش ادی) برایش اهمیت دارد و همچنین در این میان عشق را نیز تجربه میكند.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: