
هنوز هم فیلم خوب میسازند در اروپا و حتی در آمریكا.
دوسه فیلمی كه سال گذشته دیدم و دوست داشتم تقریباً تنها فیلمهایی بودند میان چندصد فیلمی كه دیده بودم و دوست داشتم. حتماً كم است، اما حتماً حال من هم خیلی خوب نیست كه این طور سخت میگیرم به خودم. حتماً.
از این میان فیلم آسیاب بادی و صلیب بهترینِ همه بود: فیلمی كه در ستایش یكی از مهمترین نقاشیهای پیتر بروگل، نقاش مشهور و بزرگ هلندی بلژیكی فلاندری قرن شانزدهم میلادی. این چند خط را باید در تحسین این فیلم بیادعا بنویسم كه همچنان مهجور مانده است؛ و نه به خاطر اینكه نقاش هستم و فیلم دربارهی این نقاشی است و آن نقاش، نه، چون فیلم مهم و جدی و تأثیرگذاری است و حرفی ماندنی دارد برای گفتن.
*
قصهی فیلم با آغاز طراحی اثر معروف بروگل در مسیر صلیبگاه شروع میشود كه در سال 1564 میلادی نقاشی شده و تصویرگر مسیح صلیب بر دوش است كه در دشتی سبز و خرم و پوشیده از صخرههای غریب با صخرهای بسیار بلند در میانش كه بر قلهاش آسیای بادی تیرهای قرار دارد همراه با سربازان و تماشاگران، در حركت به سوی تپهی جلجتاست.
نقاشی بزرگی است؛ شاید بزرگترین نقاشی بروگل كه صدها نفر را در آن شمارش كردهاند. پیشاپیشِ مسیح در ارابهای، دو سارقی كه قرار است همراه او مصلوب شوند نشستهاند و جمعیت، بیشتر بیخیال و سرگرم، به دنبال كاروان روانهاند و فاجعه را نوعی تفریح میانگارند.
سربازان رومی سوار بر اسب و نیزه در دست جمعیت را همراهی میكنند و لباس سرخ و كلاه سیاه سربازان اسپانیایی معاصر بروگل را كه در قرن شانزدهم میلادی فلاندر بلژیك و هلند را تصرف كرده بودند بر تن دارند.
نقاشی خوشرنگ و شادمانه است؛ با جنگلی سرسبز در دوردست و آسمانی نیمهابری و روشن بر فراز، و مشایعتكنندگانِ مشغول به خودِ در لباسهای رنگارنگ؛ كه اگر «مادر سوگوار» در پیشزمینهی نقاشی حضور نداشت، انگار نه انگار كه فاجعهای در راه است، چون مسیح صلیب بر دوش و سارقین نشسته در ارابه چنان دور و ریز و نامشخص نقاشی شدهاند كه تنها با دقت و سعی میشود پیدایشان كرد.
*
آسیاب بادی و صلیب را لخ مایفسكی لهستانی ساخته و در فیلمنامه و موسیقیاش هم همكاری كرده است. مایفسكی فیلمساز پركار و مشهوری نیست و از چند فیلم قابلذكرش یكی فیلمی است دربارهی باسكیه، نقاش جنجالی و جوانی كه چند سال پیش درگذشت، و یكی هم فیلم تجربی و متفاوتی به نام باغ لذتهای زمینی كه نامش را از نقاشی مشهور نقاش قرن پانزدهم، هیرونیموس بوش، گرفته است.
هنرپیشهی اصلی فیلم آسیاب بادی و صلیب كه نقش بروگل را بازی میكند روتگر هاور هلندی است كه در این فیلم بسیار مسنتر از بروگل كه در این زمان چهل سال داشته به نظر میرسد. دیگر هنرپیشههای فیلم شارلوت رمپلینگ و مایكل یوركاند و هر دو انگلیسی.
نكتهی خاص و قابلتوجه فیلم طراحی صحنههای خارجی آن است كه عموماً و با استثنایی چند در پسزمینهی منظرهی نقاشی اصلی میگذرد و مایفسكی با بهكارگیری ترفند دیجیتالی استادانه و هوشمندانهای، بروگل و دیگران را در متن و در پیش روی آن قرار میدهد. این شیوه را پیشتر از او هم اریك رومر فرانسوی در فیلم فوقالعادهاش، بانوی انگلیسی و دوك، در دهدوازده سال پیش به كار گرفت كه تمامی صحنههای فیلم كه در دورهی انقلاب كبیر فرانسه میگذشت پسزمینههای نقاشیشدهی دیجیتالی داشت. اما در آسیاب بادی و صلیب، تمامی جمعیت انبوه متن نقاشی، در فاصلههای دور و نزدیك و ریز و درشت، در درون منظره جای گرفتهاند و وقتهایی ثابت میمانند مانند خود نقاشی و وقتهایی هم به حركت درمیآیند.توازی و ادغام هرآنچه كه در عصر بروگل میگذرد كه او و دیگران ناظر مراسم اعدام همشهریهای فلاندری خود به وسیلهی غاصبین اسپانیایی میشوند و شاید به خاطر فراوانی چنین رخدادهایی، تأثر چندانی هم بروز نمیدهند با آنچه كه در هزار و پانصد سال پیشتر از آنها بهعینه در مراسم تصلیب مسیح و دو سارق همراهش گذشته است، به صورت تصویرگری و بازگویی شگفتانگیزی درمیآید از تداوم و تكرار پیوستهی جهل و خونریزی در سراسر تاریخ، و عادی و بدیهی شمرده شدن آن از جانب تودهی مردمان بیاعتنا و خوگر.
در هیچ جای فیلم، بروگلِ «ناظر، نقاش، راوی»، موضع یا داوری خاصی را در برابر این صحنهی رنگارنگ پرجمعیت و پرشكوه و ظالمانه اتخاذ نمیكند و كار و عكسالعملش را منحصر میكند به طراحی و ترسیم دقیق رخداد. و همچنان انگار نه انگار. مویه و زاری اغلب از جانب زنانی ابراز میشود كه تنها ناظر شقاوت اسپانیاییها میمانند و دادخواهی و اعتراضشان را با اندوه و سرافكندگی فرو میخورند و همینها، تازه استثناهایی هستند بر قاعدهی عمومی زنان دیگری كه سرخوش و مشغول به مشغلههای ناچیزشان ماندهاند.
فیلم تصویرگری فاجعههای مكرر و مداوم و جاری در تاریخ را با تمهیدِ قرار دادن بروگل و فلاندریهای قرن شانزدهم در بطن روند تكرارشوندهی حوادث تاریخی در یك پسزمینهی ثابتمانده نمایش میدهد و گذر حادثات را امری نهفقط گذرا، كه محتوم و بیمفر میشمارد. نظیرهسازی دقیق و بدون تصنع فیلم در تمامی سطوح آن جریان دارد؛ نیمرخ سارقی كه درون ارابه به سوی صلیب برده میشود عیناً از روی نقاشی بروگل نسخهبرداری شده و عناصر دیگر نیز تاج خار و شلاق زدن و مریم مادر و یهودای اسخریوطی تماماً در فیلم حضور دارند. صحنهی خودكشی یهودا یكی از زیباترین و تأثیرگذارترین صحنههای فیلم است و باز همچنان بر حسب روایات تاریخی، در این فیلم هم سربازان در زیر صلیب قمار میكنند. حامی بروگل كه بروگل او را به همراه خود در این نقاشی در حالی كه زیر یك تیرك ایستادهاند تصویر كرده است و همسر او، تجسم و تمثیل پینتوس پیلاتوس، حاكم رومی اورشلیم، و همسرش در زمان تصلیب مسیحاند. این حامی هم مانند پیلاتوس مداخلهای در كار اعدام نمیكند و دستهایش را از این اتهام میشوید.
اشارهی تندتر لخ مایفسكی اما به موضع انفعالی هنرمند است در روایتگری بیطرف و فاصلهگرفتهاش از تاریخ و به عدم داوری او. اشارهاش در همینجاست كه موضع هنرمند معاصر را در مقابل تاریخ زندهی پیش روی او به نقد میكشد. در مقابل هنرمند، آسیابان فیلم، كه در آن آسیاب بادی قرارگرفته بر صخرهی بسیار مرتفع و وهمانگیز و تاریك خود محبوس مانده است، ناظر دیگری است كه هرچند او هم مداخلهای در توقف سیر حركت این كارناوال ندارد و نمیكند، اما آرد و نان مردم را همچنان یكسره و به استثنای یك لحظهی خاص فراهم میآورد؛ نانی كه در سراسر فیلم حضور و اهمیتی پیوسته و دائمی دارد.
*
فیلم سرشار است از صحنههای درخشان، و جز در صحنههای خارجی و بعضی از صحنههای داخلی كه منظرهی نقاشی بروگل از پنجرهها نمایان میشود، صحنههای داخلی از چنان صحنهآرایی و تركیببندی فوقالعاده و كمنظیری برخوردارند كه تنها از راه مطالعهی دقیق و گستردهی صحنههای داخلی در نقاشیهای قرنهای پانزدهم و شانزدهم میلادی میشود به آن دست یافت، كوششی كه موفق میشود هر قاب فیلم را به یك تابلوی كامل و عالی تبدیل كند.
در تابلوی بروگل، در چشمانداز در مسیر صلیبگاه، زندگی عادی و بیاعتنا به اسطورهها همچنان در جریان است و مردمان، مسائل و مشاغل و رفتارهای معمول و همیشگی خود را دنبال میكنند. در فیلم هم چنین است: صحنههای متعددی از پختن و تقسیم نان در میان كودكان كه چه بسیار و متعددند تا مهرورزی و بازی و سفره گستردن و غذا خوردن در دامنهی صخرهها و بساط گستردن و خرید و فروش دیده میشود (فروشندهی دورهگرد فیلم عیناً از نقاشی بروگل میآید)، و این توازی میان فاجعهی تصلیب مسیح در زمان فاتحین رومی، و فاجعهی تاریخی مكررشده و در حال جریانِ عصر بروگل و شقاوت فاتحین اسپانیایی، به تسلسل مداومی اشاره دارد كه شاید تنها دقت نظر وسواسآمیز و ظاهراً بیطرفانهی «راوی هنرمند» میتواند ابعاد آن را به نمایش بگذارد و اینكه در این نقاشی حوادث اصلی و بطن فاجعه در میان هیاهو و انبوه مردمان، در دوردست و بدون هیچ بزرگنمایی خاصی، پوشیده شده و در ابعادی ریز و ناچیز به تصویر درآمده. شاید به نشانهی این تمثیل باشد كه از چشم راوی، حوادث تصلیب مسیح در فاصله و بعدی تاریخی و دور قرار گرفته و آنچه دیدنیتر و نزدیكتر است بجز مویه و اندوه زنان نشسته بر روی سنگها وقایع و مشغلهها و رابطههای بیاهمیت و پیشپاافتاده و روزمرهایاند كه به اندازهی خود تاریخ عمر دارند و همچنان هم در جوار آن ادامه خواهند داشت.
زنان، در تابلوی در مسیر صلیبگاه نقشی در حوادث اصلی ندارند. زنان اصلی و مهم كه نزدیكتریناند (به مسیح و به بیننده) پشت به صحنه دارند و رو به ما. زنان دیگر یا در جدالاند و یا با بیتفاوتی صحبت میكنند و یا وسایل منزل و بقچه و كوزه بر روی سر خود حمل میكنند. در صحنههایی هم كه همسر «حامی پیلاتوس» حضور دارد، اغلب ساكت است و كلامی اظهار نمیكند.
*بروگل نقاش، در تمامی فیلم، صحنهی نقاشی را فقط با مداد بر كاغذ ضخیم طراحی میكند. رنگ نمیگذارد. كارش تمام نمیشود و صحنهی كاملشده را هیچوقت نمیبینیم. انگار دارد فقط موضوع و اندیشهی كارش را برای حامیاش یا برای ما توضیح میدهد و گهگاه هم تصحیح میكند و تغییر میدهد. نقاشی تمامشدهاش كه سالهاست در موزهی وین نگهداری میشود صحنهی ثابتماندهایست از فاجعهای كه اگر دقت كنیم و موضوع اصلی را از لابهلای پیكرهای سیصدچهارصد نفر كه در صفهای طولانی در سراسر صحنه پراكندهاند جدا و كشف كنیم، آن وقت میتوانیم آغاز و انجام این صحنه را، نه از راه این نقاشی ساكن و منجمدمانده در طول قرون، كه از راه متن مكتوب انجیل و تاریخ، دریابیم. اما فیلم آسیاب بادی و صلیب میتواند هم مقدمات تكوین این صحنه را (از راه نگاه كردن به زندگی و مناسبات مردم عادی و فاتحینشان) و هم ادامهی قصه را (كه به صلیب كشیده شدن مسیح و آن دو تن دیگر میانجامد) نمایش دهد.
بخش عمدهای از نیمهی اول فیلم صامت و بدون كلام است. در بخشهای دیگر مكالمات مردم عادی را به زبان فلامان و مكالمات شخصیتهای اصلی و بازگویی اندیشهها و تكگوییهایشان را به انگلیسی میشنویم. اما زبان مسألهی اصلی و كلیدی فیلم نیست و این تصویر و رنگ و تمهید و حركت و سایهروشن است كه فضا را خلق میكند. خشونت فیلم در جاهایی وقت شلاق زدن متهمین مثلاً بیش از حد تحمل میشود
تصویر فاتحین آدمكش اسپانیایی بینیاز به غلو چندانی بازسازی میشود. در رفتار خونسرد و در بیاعتناییشان نوعی فاصلهگیری از وقایع در پیش رویشان نمایان است. انگار میدانند كه هشتاد سال پس از این نقاشی، به رغم فتح شهر بردا (كه تنها فایدهاش این بود كه موضوع نقاشی دیهگو ولاسكز، نقاش بزرگ اسپانیایی شود!) شكست خواهند خورد و سرافكنده روانهی سرزمین دوردست و مردم متعصبشان خواهند شد. قصهی همین شكست را چند سال پیش هم در فیلم آلاتریسته، اثر آگوستین دیازینس دیدیم.
طراحی لباس و موسیقی فیلم فوقالعاده است و در نمایش زندگی واقعی و ملموس مردم فلاندر، لخ مایفسكی تا حد یك مستندساز دقیق و تاریخدان كار میكند و پیش میرود. پیش میرود چون لازم است جریان موازی «زندگی عادی» و «اسطورهی فاجعه» را تا حد امكان خلق كند و بباوراند و به نمایش درآورد. فیلم سرشار است از تمثیلها و اشارههای پیچیدهای كه ریشه در مذهب و الهیات و تاریخ اجتماعی مردم شمال اروپا دارد: درك تمثیل آسیابانی كه بر اریكهی آسیابِ ترسناك و وهمآلودی كه بر فراز صخرهای سر به آسمانكشیده قرار دارد نشسته است و نان و روزی سفرهی مردم را فراهم میكند، اما، چندان دشوار نیست.
فیلم با حركت بسیار ملایم دوربینی كه رو به عقب حركت میكند تمام میشود؛ حركتی كه از مركز نقاشی عظیم و پركار و شگفتانگیز در مسیر صلیبگاه اثر پیتر بروگل بزرگ (1569-1525) آغاز میشود. دوربین آرامآرام عقب میرود و گالری باشكوه موزهی وین را میبینیم كه با تفاخر و احترام، تابلوی محتشم بروگل را بر دیوار خود آویخته است و سكوت، مطلق است. پیام بروگل همچنان تا به امروز ممتد و جاری مانده است.
قصه هم همچنان مكرر است و در جریان است هنوز.
*
پیش از صحنهی مؤخرهی موزهی وین، صحنهی كاملی هست از پس از پایان سفر به سوی صلیبگاه؛ وقتی كه مردم عادی به زندگی عادیشان ادامه میدهند. صحنه به لحظههای كوتاه تقسیم میشود و در روندی پیاپی ناظر واقعههایی كوچك و گوناگون میشویم: درون منظره گروههای پراكنده گرد هم میآیند و صحبت میكنند و میخندند و در بالای سرشان صخره و آسیاب بادی، همچنان، حضورش را تأكید میكند. سه نوازندهای كه یكیشان در سازی شاخیشكل میدمد و صدای بم و ترسناكی از آن سر میدهد كه در صحنههای مختلف فیلم هم قبلاً سروكلهشان پیدا میشد همچنان ساز میزنند و میرقصند. بچهها كشتی میگیرند. سربازی اسپانیایی عابری را بیجهت شلاق میزند. صحاف و كاتبی درون اتاقش كتابی كهنه را میخواند و صفحاتش را میبوسد. ماری آرد را خمیر میكند و به كودكش كه آرد را فوت میكند میخندد. بروگل در اتاق تاریكش رو به ما مینشیند و با انگشتانش در فضا خطوطی را ترسیم میكند، انگار دارد طرح نقاشیاش را تكمیل و دنبال میكند و در پنجرهی پشت سرش كه منظرهی نقاشیاش را در پسزمینه دارد همان سه نوازنده ساز میزنند. در یك نمای دور و عمومی روستاییان را میبینیم كه در لباسهای رنگارنگ حلقه زدهاند و دست در دست یكدیگر میچرخند و دستها و پاهایشان را بهنوبت بلند میكنند. پرندهای سیاه در آسمان نقاشی میچرخد. پنجشش نفر با شادمانی محض میخندند و فریاد میزنند و میرقصند و در پشت سرشان، صخرههای بروگل تا دوردست ممتد شده است.
*
چرخهی حیات ادامه دارد. توالی مرگ و زندگی مداوم است و برقرار میماند. حماسهها و اسطورههای تاریخ حادث میشوند و اثر میگذارند و میروند و میمانند در اصل، اما این حیات مردمان است كه همچنان جاری میماند. تا وقتی كه چرخهی حیات میچرخد. تا وقتی كه مقدر باشد تا بچرخد.
*
قرار بود بهاریه بنویسم، شد این!
اما تجلیل بهار از تجلیل چرخهی حیات و تداوم شگفتانگیز آن جدا نیست. فقط بهانه لازم دارد تا به یاد خود بیاوریم و به یاد دیگران، كه هر بار و هر زمان باید حیران آن بمانیم و گمان نكنیم كه بیما حركتش ذرهای كُند خواهد شد. گردش آن، مانند چرخش پرههای آن آسیاب بادی بر فراز صخرهی رفیع و غولآسا، بیگزند و بیاعتنا ادامه خواهد داشت همچنان، و تا وقتی كه مقدر باشد همچنان خواهد چرخید. تا قیامت.