
آلفرد هیچكاك گفته است: «دوست ندارم فیلم تكهای از زندگی باشد چون مردم با چنین چیزی توی خانهشان، توی خیابان یا حتی جلوی یك سالن سینما روبهرو میشوند... ساختن یك فیلم یعنی اول از همه تعریف كردن یك داستان. احتمال وقوع چنین داستانی ممكن است اندك باشد اما هرگز نباید پیشپا افتاده و معمولی باشد. درام، به هر جهت همان زندگی است كه لحظات خستهكنندهاش را درآوردهایم.»
سینما خصوصیاتی دارد كه آن را از نقاشی، مجسمهسازی، رمان و نمایشنامه مجزا میکند. البته چیزی كه در سینما یافت میشود كه خواستاران زیادی دارد و خیلی هم قدرتمندانه عمل میكند، قصهگویی آن است كه از خیلی جهات شبیه همان كاری است كه داستان كوتاه و رمان انجام میدهد. چون سینما داستانهایش را به شكلی دراماتیك ارائه میكند، حتی میشود گفت كه نزدیكی بیشتری به نمایش و تئاتر دارد. هم یك نمایش و هم یك فیلم به گونهای دراماتیك، بیش از آن كه بگویند چه شده، نشان میدهند كه چه اتفاقی رخ داده است.البته بر خلاف رمان، داستان كوتاه یا نمایش، سینما را به راحتی نمیشود بررسی كرد؛ سینما را نمیشود روی صفحههای كاغذ آورد. بررسی رمان و داستان كوتاه، نسبتاً راحتتر است چون آنها را مینویسند تا خوانده شوند. بررسی و تجزیه و تحلیل نمایش كمی دشوارتر است چون نوشته میشود تا اجرایش كنند. اما از آنرو نمایشنامه -که متكی به كلام است- منتشر میشود چون خوانندههایی كه از ذهنی قوی برخوردارند، دستكم میتوانند طرح كمرنگی از آنچه گفته شده را در ذهن مجسم كنند كه شاید روزی روی صحنه بیاید. این را در مورد فیلمنامه نمیتوان گفت، چون بخش اعظمی از یك فیلم متكی به عناصر بصری و دیگر عناصر غیركلامی است كه به راحتی نمیشود آنها را روی كاغذ آورد. تنها وقتی میتوانیم فیلمنامهای را بخوانیم و آن را بفهمیم كه فیلمی از رویش ساخته شده باشد. بنابراین خیلی از فیلمنامههایی كه منتشر میشوند، قرار نیست خوانده شوند و بلكه بناست كه یادآور فیلمی باشند. فیلمنامههای آثاری مانند پاپیون (1973) یا دوندهی ماراتن (1976) اینگونهاند.
چون مطالعه و بررسی سینما نیاز به تلاش مضاعفی دارد، نباید آن را نادیده بگیریم. اگر عموماً سینما را مورد بررسی و مطالعه قرار نمیدهیم به این معنا نیست كه وقتی فیلمی را تماشا میكنیم، باید قواعد تجزیه و تحلیل دراماتیك و داستانی آن را نادیده بگیریم. سینما و ادبیات در عناصر فراوانی با هم مشترك هستند. تجزیه و تحلیل قابل فهم یك فیلم مبتنی بر قواعدی است كه در نقد ادبی به كار گرفته میشوند. بنابراین پیش از آن كه سراغ عناصر منحصربهفرد سینما برویم لازم است نگاهی به آن دسته عناصری بیندازیم كه سینما از آن استفاده میكند تا داستان خوبی را روایت كند.تقسیمبندی یك فیلم به عناصر گوناگونی كه دارد، باعث میشود تا تجزیه و تحلیل آن فیلم تا حدی مصنوعی از آب دربیاید. مثلاً نمیشود طرح داستانی را از شخصیت متمایز كرد: رخدادها روی آدمها اثر میگذارند و برعكس و برای همین است كه همیشه این دو عنصر چه در یك اثر ادبی و چه سینمایی و نمایشی، به شدت در هم تنیده میشوند. یادمان باشد كه میتوانیم این عناصر را تكتك بررسی كنیم اما فراموش نكنیم كه هر یك حیات مستقلی دارد و در ارتباط با كلیت فیلم عمل میكند.
عناصر یك داستان خوب
چه چیزی باعث میشود تا یك داستان خوب به وجود بیاید؟ هر پاسخی به این پرسش، محدود به چهارچوبی ذهنی است هر چند ممكن است برخی به طور كلی پاسخ را در روایت سینمایی جستجو كنند.
یك داستان خوب، طرح منسجمی دارد: فیلمی كه ساخته میشود، ممكن است اهداف نهفتهای داشته باشد كه در نگاه اول متفاوت به نظر برسند یا همه چیز حول یك درونمایهی واحد بچرخد. بدون توجه به ماهیت درونمایهی یك فیلم- كه آیا روی طرح داستانی متمركز است، یا بر احساسات، شخصیت، سبك، بافت یا ساختار تأكید دارد- فیلم داستانی عموماً یك طرح یا خط داستانی دارد كه در پرورش درونمایهی آن فیلم سهیم است. پس، طرح داستانی و رخدادها، كشمكشها و شخصیتهایی كه این درونمایه را شكل میدهند باید به دقت انتخاب شده و كنار هم قرار بگیرند تا ارتباط آنها با درونمایهی فیلم واضح و قابل درك باشد.
یك طرح داستانی یكپارچه بر روی خط واحدی از رخدادهای پیوسته متمركز است و یك رخداد بهطور طبیعی و منطقی به رخداد بعدی منتهی میشود. معمولاً رابطهی علت و معلولی قدرتمندی میان این رخدادها وجود دارد و نتیجهی حاصل شده، اگر اجتنابناپذیر نباشد دستكم محتمل است. در یك طرحی داستانی كاملاً منسجم، هیچ اتافقی نمیافتد كه تأثیر مهمی روی اصل داستان نداشته باشد یا آن را تغییر ندهد. پس، هر رخدادی بهطور طبیعی برخاسته از طرح داستانی فیلم است و كشمكشهای به وجود آمده را هم عناصری حلوفصل میكنند كه درون طرح داستانی حضور دارند. یك طرح داستانی منسجم و یكپارچه هیچ كاری را به شانس و تصادف و معجزه واگذار نمیكند و قرار نیست یك فوق قهرمان قدرتمند از ناكجاآباد پیدایش بشود و همه چیز را حلوفصل كند. مرد عنكبوتی (2002) یا هالك (2003) اینگونه هستند.
اگرچه وحدت طرح داستانی یك نیاز كلی است اما استثناهایی هم وجود دارند. در فیلمی كه تمركز بر توصیف و تشریح یك شخصیت منحصربهفرد است، وحدت عمل و ارتباطات علتومعلولی بین رخدادها چندان مهم نیستند. در واقع، چنین طرحهایی ممكن است اپیزودیك باشند (یعنی، تركیب رخدادهایی با یكدیگر كه هیچ ربط مستقیمی به هم ندارند) و به جای این كه ارتباط رخدادها با همدیگر باعث یكپارچگی در فیلم بشوند، هر رخداد به ما كمك میكند تا شخصیتی را كه قرار است پرورش داده شود؛ بهتر بشناسیم. مجموعهی فیلمهای جیمز باند همیشه رخدادهایی را به ما نشان میدهند كه اگر دقت كنیم شاید متوجه شویم كه به شكل طبیعی ربطی به هم ندارند و حتی در یك فیلم واحد، هر از گاهی اتفاقهایی برای جیمز باند رخ میدهد كه نمیتوانیم ارتباط آنها را با هم متوجه شویم اما یك هدف در این میان وجود دارد كه همان پرورش شخصیت اصلی است كه در مواجهه با اتفاقهای عجیبوغریب است كه لحظهبهلحظه بیشتر و بیشتر او را میشناسیم. شخصیت جف لبوفسكی یا همان «دود» در لبوفسكی بزرگ (1998) هیچ كار شاخصی نمیكند و بلاهایی كه سرش میآید درواقع هیچ كاركردی ندارند جز این كه نفسبهنفس او پیش برویم و بدانیم كه چه شخصیتی دارد. جالب اینجاست كه درواقع متوجه میشویم كه او اصلاً آدم مهمی نیست و یكی است مثل دیگران و این هنر برادران كوئن است كه او را به شكل شخصیتی استثنایی تصویر كردهاند.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: