ویژه بهار - نیمه اردیبهشت 1388 - شماره 394
سینما و ادبیات: نور و کلام
پارسال در همین شمارهی ویژهی بهار پروندهای با همین عنوان و همین موضوع منتشر کردیم و این دومین بخش آن پرونده است. نمیخواهیم در این پرونده بار دیگر به موضوع قدیمی رابطهی ادبیات و سینما و همچنین اقتباس از ادبیات برای سینما بپردازیم. البته مطالب این پرونده بیگانه با آن موضوع قدیمی هم نیست؛ اما نه این قدر مستقیم. از آنجا که متأسفانه اهل سینما و اهل ادبیات در سرزمین ما میانهی خوبی با هم ندارند، این بار تصمیم گرفتیم از اهل ادبیات دربارهی فیلمهای ایرانی مورد علاقهشان بپرسیم و از فیلمسازان در مورد داستانهای ایرانی که دوست دارند. هر دو زمینه را به سینمای ایران و ادبیات فارسی (بهخصوص ادبیات معاصر) محدود کردیم به قصد تلاشی برای نزدیک کردن این عرصه به هم. اطمینان داریم که نزدیک شدن دو عرصهی سینما و ادبیات به هم، باعث میشود بخشی از مشکل فیلمنامهنویسی ما، که محدودیت سوژهها و عدم تنوع شیوههای روایت است، کمتر شود.
مقدمهای در باب یک ایده: ادبیات سینما را تحقیر میکند؟
مهدی یزدانیخرم: در دهههای اخیر که نویسندگان نخبهگرا و تجربیتر مدام از هراس سهلالوصول بودن آثارشان در حوزهی اقتباس سخن گفتهاند. این دیدگاه که اغلب در نمونههای اروپایی و نویسندگان سبکگرا دیده میشود در پس ایدهی خود قائل به اقتدار ساختار زیباییشناسانهی ادبیات است بر سینمای قصهگو. همین نمونه نویسندگان از سینمای آرمانیای دم میزنند که جذابیتهای شاعرانه و استعاری بصری بر هر چیز از جمله قصهگویی صرف غلبه دارد. آلن روبگریه در مقام رماننویس، اغلب نحوههای زبانی و روایی را تخریب میکند و به قولی اثری مینویسد که در سینمای قصهگوی روزگارش کمتر مورد پسند برای اقتباس شدن است در حالی که هم او در فیلم سال گذشته در مارینباد نوعی زیباییشناسی روایی را پیشنهاد میکند که اصولاً با تعریفهای مرسوم آمریکایی از سینما متفاوت است.
حلوا برای عمهجان
فرخنده آقایی: سالها بعد عمهجان را توی فیلم مادر علی حاتمی دیدم. فیلم را تک و تنها در سینمایی در خیابان جمهوری دیدم. از محل کارم به آنجا رفته بودم. فیلم داستان خاصی نداشت. در همهی مدت همه در رفت و آمد بودند تا مقدمات مرگ مادر را فراهم آورند. بهتدریج همه چیز آن طور که مادر خودش دوست داشت کنار هم قرار میگرفت. اینکه همهی بچهها که حالا بزرگ شده بودند دور هم باشند و همه چیز بهقاعده و سر جای خودش باشد. علی حاتمی، استاد چیدمانهای خاص اشیا، با این فیلم همانند اغلب فیلمهای دیگرش نقبیی میزد به تهران قدیم و حالوهوای آن سالها و آن مردمان در میان اشیا و مکانهای آشنا. و برای من به ناگهان مادر فیلم حاتمی تبدیل میشد به خود عمهجان با همان قد و قواره و با همان چادر گلدار و آن اقتداری که داشت و بیآنکه صدایش را بلند کند همه دستبهسینهاش بودند.
جزیرهی متروک
امیرحسن چهلتن: اغلب فیلمنامهنویسان و سینماگران ما از دانش خواندن رمان بیبهرهاند و بنابراین از دراماتیزه کردن زندگی ایرانی در غالب تصویر عاجزند، برای همین من سالهاست به تماشای فیلم ایرانی نمیروم؛ از بس رفتهام، دیدهام و سرخورده از سالن سینما بیرون آمدهام. سینما نیز همچون ادبیات باید بتواند از واقعیت اجتماعی آن اتفاقهایی را تقطیر کند که اندکی وضعیت آشفتهی ما را روشن کند و بدیهیست که این کار اگر قرار است خوب انجام بشود، میبایست از یک تجربهی درونی حاصل شده باشد، پس چیزی از خلاقیت و هنر باید بتوان در آن یافت. سینمای فعلی در حقیقیترین جوهر خود، بیشتر تحریف زندگی ایرانیست که لابد نتیجهی تسلیم شدن به زیباشناسی رسمیست.
فخرِ سینمای ما
حسین سناپور: میدانم اغراق میکنم اما واقعاً فکر میکنم اگر بیضایی فیلم بد وقتی همه خوابیم را ساخته، یا فیلم نهچندان جالبِ سگکشی را، دلیلش ما بودهایم. همهی ما که فرهنگ این مُلک را میسازیم، با نقدها و حرفها و نفهمیدنها و از زیر کار دررفتنها و زمینه فراهم نکردنها و خیلی کاستیهای دیگرمان. گلشیری در یکی از خودزندهگینامههایش خود را مثل نهنگی دانسته بود که در آبی خُرد گرفتار شده و تا راهی به دریا باز کند، سر به دیوارهها کوبیده است. گمانم برای بیضایی هم تعبیری بهتر از این نمیتوان آورد. یادم هست پیش از انقلاب مجلهیی مطلبی دربارهی بیضایی داشت که عنوانش این بود: "بیضایی فخر سینمای ماست." به گمان من، او هم فخر سینمای ماست و هم شرافتش.
هر چی باشه، روشن باشه...
سپیده شاملو: نمیدانم چه شد، ناگهان فیلمی که سال 1344 ساخته شده بود وارد بازار شد. به خانهی ما هم آمد. خشت و آینه. ابراهیم گلستان. بوی فروغ ندیده در مشامم پیچید.
از همان ابتدا همراه با ریتم موسیقی زورخانهای فیلم، در مکان قرار میگیری. تهران. شهری که 44 سال پیش هم به بزرگ بودن و بیدروپیکر بودن شهرت داشته. از همان ابتدای فیلم با صدایی که از رادیو میشنویم مکان توصیف میشود: جنگل پر از جرقهی هول و هراس بود... و بعد هجوم تبلیغات. و بلافاصله گرهافکنی اصلی فیلم انجام میشود. زنی کودک شیرخوارهاش را در تاکسی جا میگذارد (میدانستم آن پاها و آن دست از آن فروغ است و قلبم تندتر میتپید).
فهمیدن روح یک ملت
مرجان شیرمحمدی: به نظرم کیمیایی هیچوقت به اندازهی تمام قریحهاش فیلم نساخته. او از تمام توان فیلمسازیاش استفاده نکرده ولی تا همین اندازه هم، آنقدر لحظات درخشان و صداقت عریان نصیب ما کرده که دست مریزاد دارد. او زمانی که دور، دور نامردی بود از قهرمانی برای ما گفت. از رفاقت. و دنیای تیره و تار و صادقانهاش را با عطوفتی ناب با ما تقسیم کرد. به قول پرویز دوایی «فهمیدن و شناختن موقعیت اجتماعی و تاریخی یک ملت و طرح مسایل مربوط به این موقعیت به نحوی که در روح مخاطب اثر بگذارد، خود یکی از مشخصات هنرمند است» و کیمیایی از این منظر هنرمند بزرگی است. کیمیایی از دل مردم بیرون آمده و متعلق به همین مردم است. از دل آنها حرف میزند و ادعایی بیش از این هم ندارد.
مرگ و زندگی
سیامک گلشیری: جواب دادن به این سؤال که بهترین کدام است، حالا در هر عرصهای که باشد، همیشه برایم بسیار دشوار بوده. به نظرم اگر میشد با قاطعیت بهترینها را گفت، دیگر نمیشد چیزی به جهان اضافه کرد، آن هم وقتی پای سینما یا ادبیات در میان باشد. با خودم فکر کردم آیا میتوانم از میان رمانهای خورشید همچنان میدمد همینگوی و سفر به انتهای شب سلین و ناتور دشت سلینجر یا حتی محاکمهی کافکا یکی را ترجیح بدهم؟ نشد. یا از میان داستانهای کوتاه مردگان جویس و چشمانم سبز، دهانم زیبای سلینجر و گل سرخی برای امیلی فاکنر یا حتی اندوه چخوف. باز هم نشد. از میان رمانهای کلاسیک هم نمیشود مثلاً رمان آمریکایی هنری جیمز را به پدران و پسران تورگنیف ترجیح داد.
رازهای سرزمین من
کمال تبریزی: من اصولاً به داستانهای کوتاه علاقه دارم و کمتر پیش میآید که تن به خواندن رمانهای بلند بدهم! اما نام و شهرت نویسنده و گاهی پیشنهاد و سفارش دوستان انگیزه و علاقه را در من بیدار میکند تا شروع به خواندن یک رمان بلند کنم. بیشترین تعداد رمانهایی را که خواندهام رمانهای خارجی بودهاند اما در میان معدود رمانهای ایرانی، اولین آنها که برایم خیلی جذاب بود و هر وقت که امکان ساختنش را داشته باشم بلافاصله خواهم پذیرفت، رمان بسیار جذاب و دوستداشتنی رازهای سرزمین من (رضا براهنی) است.
سینما، ادبیات و قصه
علیرضا داودنژاد: باور کنید از زمانی که اجداد ما دلمشغول آفرینش رؤیا شدند آرزویشان این بود که ایکاش میتوانستند آنچه را که در عوالم شخصی و خلاق خود میبینند و میشنوند عیناً به چشمها و گوشهای دیگر عرضه کنند. اصرار تاریخی قصهنویس در ادبیات برای رؤیتپذیر کردن وقایع ـ با توسل به توضیح اشیا و تشریح حالتها ـ چیزی جز پیمودن مسیر پیدایش هنر سینما نبوده؛ تلاشی که برای دسترسی به بیانی شهودی، زنده و مؤثر صورت گرفته و بالاخره در سینما به سرانجام رسیده است.
مهری نشسته بر دل
سیفالله داد: کنتس سلما نوشتهی خانم فریده گلبو. داستان عجیب دختری زیبا اما بس فقیر که از منطقهای حاشیهنشین در تهران سال 58 شروع میکند و پانزده سال بعد، هم کنتس میشود و هم میراثبر یک کنت فرانسوی. اما این پایان سفر اُدیسهوار او در عرصهی قدرت نیست... نوولی که من را بهشدت تکان داد اما چون ظاهراً جزو کتابهای سرگرمکنندهی مورد پسند خانمها در کتابفروشیها طبقهبندی شده بود به چشم من نیامده بود ولی خوشبختانه از نگاه همسرم نتوانسته بود بگریزد!
شرایط موقتی و آرزوهای کوچک
رسول صدرعاملی: حالا که در لابهلای باقیماندهی کتابهایم به قصد یادآوری رمانهایی که دوستشان داشتهام نگاه میکنم، رمانهای دوستداشتنی زیادی را میبینم که اگر هر یک از آنها را میساختم در امتداد سینمای دوستداشتنی من قرار میگرفت. سالار مگسها (ویلیام گلدینگ)، اما من شما را دوست داشتم (ژیلبر سیسبرون)، زندگی جای دیگر است (میلان کوندرا)، سووشون (سیمین دانشور)، جای خالی سلوچ (محمود دولتآبادی)، نامه به کودکی که هرگز زاده نشد (اوریانا فالاچی)، چشمهایش (بزرگ علوی)، همنوایی شبانهی ارکستر چوبها (رضا قاسمی)، ثریا در اغما (اسماعیل فصیح)، دختر بخت (ایزابل آلنده)، ناتور دشت (ج. د. سلینجر)، خداحافظ گاری کوپر (رومن گاری) و خیلی رمانهای دیگر که سخت است برایم در مورد حالوهوای هر کدامشان تمرکز کنم تا تصور کنم چهگونه فیلمی خواهد شد.
انسان «حاضر» در رمانهای ما «غایب» است!
داریوش فرهنگ: دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد. این داستان شهرام رحیمیان به لحظههای پایانی زندگی انسانی میپردازد که عشق را برتر از هر نهاد دیگری در زندگی میداند. شخصیت جذاب و تازهای بود که مرا علاقهمند کرد و جای همچو شخصیت عبورکرده از همه چیز را در سینما خالی میدیدم. دوسه بار آن را خواندم و به ذهنم اجازهی پرواز خیال دادم. سنوسال و تجربهی آن مرد را حس میکردم و با او زندگی کردم. زمان داستان اشاره به تاریخ شصت سالهی مردمی دارد که خیالی هم نیستند، ملموس و باورکردنیاند و دهها سند و عکس و شاهد و خاطره دارند... این رمان کوتاه، بیست سال بعد به چاپ میرسد.
نگاهی به دو قصهی کوتاه از غلامحسین ساعدی
ایرج کریمی: دو داستان کوتاه «گدا» و «خاکسترنشینها» نوشتهی دکتر غلامحسین ساعدی فقید در مجموعه داستان واهمههای بینامونشان چاپ شدهاند. این مجموعه در نیمهی دوم دههی 1340 منتشر شد. این دهه، دههی شکوفایی هنر و ادب نوین ایران است که فراوردههایش اگر همه نیز شاهکار یا حتی بهتمامی استادانه هم نباشند اما چنان آرمانهای شخصی و اجتماعی در آنها درآمیخته و به هم عجین شده که فراتر از هر بحثی پیرامون شخصی یا متعهد بودن هنر و ادب میروند. واهمههای بینامونشان از شمار آثاری از این دوران است که بهتنهایی یادآور آن دههی خیالانگیز ادبی و هنری است. این مجموعه، حاوی داستانهایی با مضمونها و حالوهواهای متنوع و حتی با سبکهای متفاوتاند. اما «گدا» و «خاکسترنشینها» از لحاظ مضمون، موضوع، شیوهی روایت، فضا، و فضاسازی همانندند و در خود مجموعه هم پشتسرهم آمدهاند. اصلاً انگار دو فصل از یک داستاناند. هر دو حکایت گدایاناند و هر دو در تهران و قم ـ و در فاصلهی میان دو شهر ـ میگذرند.
آموزشگاههای سینمایی و هنرجویان سینما:
جویندگان رؤیا و یابندگان واقعیت
مصطفی جلالیفخر: کم نیستند جوانانی که همهی زندگیشان بر پردهی نقرهای جا خوش کرده و با کولهای از اشتیاق و استعداد میآیند تا ردای پادشاهی بر تن کنند. رشد چشمگیر آموزشگاههای کوچک و بزرگ سینما (بهویژه بازیگری و کارگردانی که محبوبترند) نشان میدهد که شمار جویندگان رؤیاهای طلایی کم نیستند. کسانی که «هنرجو» نام دارند و البته گاهی در جستوجوی دستاوردهای دیگری هستند. و خب سینما بیرحم است و به میزان شوق و مشقت عاشقان خود کاری ندارد. خیلیها میفهمند که راه را اشتباه آمدهاند و دل به کار دیگری میسپارند. دیگرانی هم هستند که دچار حسرت و سرخوردگی میشوند اما همچنان دل نمیکنند. در این میان عدهای هم از شور و اشتیاق جوانان سوءاستفاده میکنند و با آموزشهای بیهوده یا کماثر، و دریافت پولهایی کلان، مقولهای فرهنگی را به تجارت تبدیل میکنند و فقط قصد کسب سود هر چه بیشتر از این اشتیاق دارند.در این پرونده نخواستیم «آموزش سینما» را از منظری تئوریک ارزیابی کنیم، خواستیم ببینیم در این همه خانهی کوچک و بزرگ آموزش در سرتاسر کشور (و بهویژه تهران) با این همه عاشقپیشه چه میگذرد؟
چندوجهی آموزش سینما در ایران
دکتر محمد شهبا: مهمترین مشکلات آموزش سینما در ایران در دو چیز خلاصه میشود: استادانی که بهروز نیستند و دانش کافی ندارند، و دانشجویانی که درد سینما ندارند یا به درد این رشته نمیخورند. البته مشکلات دیگری هم هست که به نظام کلی جامعه برمیگردد و فعلاً از دست کسی کاری برای آنها برنمیآید و در نتیجه ذکرشان نیز دردی را دوا نمیکند. مشکل استادان و دانشجویان نیز در یکیدو عبارت خلاصه میشود: مطالعه ندارند و فیلم نمیبینند!
به «بازیگری» علاقه دارید یا به «بازیگر شدن»؟!
امیر پوریا: تلخ این است که این جوانان جداً میپندارند یک سینمای درست و یک مؤسسهی آموزشی درست، حتماً همچون یک شلنگ متصل به شیر آب و یک باغ پهناور خشک و نیازمند آب، به هم متصلاند. میپندارند درستش این است که همه بتوانند از دو سه هفته بعد از پایان دوره، در یکی از سریالها و تلهفیلمها روی صفحهی تلویزیون باشند یا سر از پردهی سینما درآورند یا اگر اینها نشد، روی صحنهی تئاتر شهر بروند. و از خودشان نمیپرسند مگر واقعاً این سینما و تلویزیون و تئاتر تا چه حد احتیاج به چهرههای جدید دارد، بیآنکه خصوصیات هوشی و اجرایی و بیرونی و درونی خاص و بیمشابه یا دست کم معتبر و قابل اعتنایی داشته باشند؟
بازیگری یک تخصص است
امین تارخ: الان دهههاست که بازیگری به عنوان یک تخصص پذیرفته شده است. هرکسی نمیتواند بازیگر شود؛ حتی اگر بازیگر متولد شود. اما یادگیری هر هنری نیازمند آموزش است چون هر انسان صاحب استعدادی، لزوماً صاحب نبوغ نیست. بازیگری هنریست که صاحب یک تاریخ است. همچنین به تجربهها و دانشهای زیادی دست یافته. نمیتوانیم بگوییم کسی که صاحب استعداد است به دانستههای پیشینیان نیاز ندارد. من معتقدم که بازیگری نسبت به نود سال پیش حتماً رشد بیشتری پیدا کرده است. اگر کسی دارای استعداد است دارای حشو و زوائدی هم هست که باید توسط آموزش هرس شود. کسی که دارای استعداد است مثل یک غنچه میماند که تا تبدیل شدن به گل نیاز به پرورش دارد.
جای خالی دستیار بازیگر
رضا کیانیان: ایجاد دستیاری بازیگری به نفع سینماست. چون این شغل دروازهی ورود بازیگران جدید است. ورود بازیگران جدید آموزشدیده، دست تهیهکنندگان و کارگردانان را برای انتخاب بازتر میگذارد. و میتوانند با خیال راحتتر بازیگران جوانی را انتخاب کنند که هم باسوادند و هم مناسبات حرفهای را میشناسند و هم اخلاق و روحیات آنها در حین کار و فیلمبرداری صیقل خورده و محک زده شده و هم نوع سلیقه و گرایششان روشن شده و هم بدن، بیان، تخیل و چهرهشان در فضا و در قاب دوربین دیده و تجربه شده. دادن خدمات رفتوآمد و خورد و خوراک و یک دستمزد کوچک از طرف تهیهکننده و تحمل چند هنرجو در صحنه، برای کارگردان و فیلمبردار، در ازای دستاوردهای بالا امری بهصرفه است. حتی سود آن بیشتر از بهصرفهگی است.
آسیبشناسی آموزشگاههای بازیگری
سیدرضا صائمی: سینما به دلیل جذابیتها و وسوسههای نام و نان بیش از دیگر هنرها مورد توجه جوانان قرار گرفته و طبعاً بازار تقاضا برای آن نیز گسترش یافته است. خیل کثیری از «عشق فیلم»ها همه چیز خود را قربانی کردهاند تا شاید شهرت و ثروت و منزلتی برای خود دست و پا کنند. سوگلی این حرمسرای آمال هم بازیگری است و به همین دلیل در دههی گذشته شاهد رشد بیرویهی آموزشگاههای آزاد بازیگری بودیم (البته بیش از همه در پایتخت). واقعیت تأسفبار این است که بسیاری از این آموزشگاهها فقط در پی به دست آوردن سود مالی از این تقاضای فرهنگی بودهاند.
گفتوگو با علی رفیعی دربارهی جلوههای سینمایی در آثارش
جواد طوسی: در یک صحنه، کاملاً به سینما ادای دین کردید. این پردهای که در برابر مراسم تاجگذاری آقامحمدخان حائل میشود... انگار ما یک «نمایش در نمایش» یا یک «فیلم در فیلم» را میبینیم.
علی رفیعی: این پردهی جادویی را در سال 1376 توسط یکی از استادان بزرگ طراحیام که یک ایتالیاییست و از بزرگان طراحی در جهان است، تهیه کردم. از او خواهش کردم پرده را برای من به کارخانهای سفارش بدهد که فقط برای تئاتر، سینما و اپرا، آکسسوار و لوازم مورد نیاز را میسازد. این پرده دوازده متر در هشت متر و بدون درز ساخته شده. ما هنوز نورپردازها یا پروژکتورهایی نداریم که بتوانند از استعداد این پردهی بهخصوص، استفادهی کامل را بکنند. زاویهی نور و نوع آن و فاصلهاش با این پرده، میتواند تصویرهای شگفتآوری خلق کند. متأسفانه امکانات نوری تالار وحدت مثل سایر امکانات ماشینی آن، هنوز همانهایی هستند که از 45-40 سال پیش بودهاند. این حداقل استفادهای بود که از این پرده شد. خودم پرده را سفارش دادم و خودم آن را خریدم و پس از اجرا هم آن را تا کردم و به خانه بردم!
زندان محبوب من: «ریو براوو» پنجاه ساله شد
حمیدرضا صدر: اگر هاکس با ریو براوو به زینهمان در ماجرای نیمروز حمله میکند، جان فورد در مردی که لیبرتی والانس را کشت (1962) به هاکس در ریو براوو طعنه میزند. بازیگر شخصیت اصلی مردی که... هم مانند ریو براوو جان وین است. وسترنر سنتی گذشتهگرا راه را برای ورود مرد اهل قانون ضداسلحه و خشونت (جیمز استیوارت) هموار میسازد. صحنهی کافهی مردی که... آشکارا مشابه صحنهی افتتاحیهی ریو براوو است. اگر در ریو براوو کلود اکینز به عنوان مرد شرور سکهای را درون ظرف آب دهان پرتاب کرد تا دین مارتین را تحقیر کند، لی ماروین در مردی که... پایش را جلوی استیوارت میگیرد تا استیوارت به عنوان خدمتکار کافه با آن پیشبند و ظرف غذا زمین بخورد و برابرش زانو بزند. ماروین در این صحنه استیوارت را Dude صدا میزند (همان نام دین مارتین در ریو براوو) و با نیشخند به او مینگرد (مثل اکینز در ریو براوو). ناگهان جان وین ظاهر میشود (مثل ریو براوو). او ایستاده و استیوارت روی زمین قرار دارد (مشابه ریو براوو)، کمربند و تپانچهاش را نشان میدهد و ماروین را به مبارزه فرا میخواند.
منتقد نامرد، سامورایی بیرحم!
هوشنگ راستی: «چهطوری هوشنگ راستی نامرد؟!»
این اولین جملهای بود که امیر نادری با دیدن من گفت. در هفتهشت سال اخیر این سومین بار است که امیر نادری به فیلمکس میآید. بار اول با فیلم ماراتون، دومین بار با فیلم دیوار صوت، و امسال هم با فیلم وگاس: بر مبنای حقیقت (ترجمهی خود نادری). بار اول هنوز سلام و علیکمان خشک نشده ول کرد رفت و حتی منتظر نماند تا پیام پرویز دوایی را بهش بدهم. از ایرانیها دوری میکرد. بار دوم که با دیوار صوت به توکیو آمده بود با توجه به تجربهی دفعهی اول دیگر نزدیکش نمیرفتم و همدیگر را که میدیدیم از دور سری تکان میدادیم و از کنار هم میگذشتیم. آن دو بار موقع نمایش فیلمهای نادری برای اینکه بعدش با نادری روبهرو نشوم در گوشهای از سالن مینشستم تا اذیت نشود. اما این بار که وگاس را فیلم خوبی یافتم موقع برگزاری جلسهی پرسش و پاسخِ بعد از فیلم، در ردیف اول و روبهروی صحنه نشستم تا بتوانم بهش بگویم که این بار فیلم خوبی ساخته است.
میلیونر زاغهنشین: آلونکهای امید
دنی بویل انگلیسی، فیلمسازی است با کارنامهای بسیار متنوع و غریب و البته پربار. از کمدی سیاه و تکاندهندهی قطاربازی که هم او و هم اوان مکگرگور جوان را به شهرت رساند تا کمدی نه چندان سیاه یک زندگی نه چندان معمولی و فیلم بیبو و خاصیت ساحل که بیش از همه بر شهرت لئوناردو دیکاپریو متکی بود تا فیلم ترسناک و علمیخیالی بسیار تحسینشدهی 28 روز بعد که همچنان از بهترین آثار نوع خودش در چند دههی اخیر مانده و کمدی دلچسب میلیونها و فیلم علمیخیالی آفتاب که کار بدی نبود ولی خیلی هم چشمگیر از آب در نیامد. ...و حالا هم که میلیونر زاغهنشین. درست است که فیلم به قدر شوالیهی سیاه، فیلم درخشان نولان، ستایش یکپارچه و پرشور همهی منتقدان را برنینگیخت ولی به هر حال از بحثانگیزترین و محبوبترین فیلمهای سالهای اخیر بوده و بسیار طبیعی مینماید که ما هم به طور مفصل به آن بپردازیم.