یکی از اساسیترین بخشهای هر اثر سینمایی یا تلویزیونی، پایان آن است. این ویژگی درباره مجموعههای تلویزیونی بهمراتب حساستر است، چرا که مخاطب زمان بسیار بیشتری را در مقایسه با یک فیلمِ نهایتاً دوساعته برای پیگیریاش صرف کرده و قرار است حاصل این همه انتظار و تعقیب، در قسمت پایانی متجلی شود و اگر اثری هرچند خوب، فاقد پایانی درخور توقع مخاطب باشد، ناکامیاش بیشتر به چشم میآید و چه بسا از لحاظ حسی به سایر قسمتها و ابعاد متن هم سرایت پیدا کند. مصداقهای این موضوع برای سریالبینهای پیگیر کمشمار نیست. پایان بیتناسب سریال درخشانی همچون لاست/ گمشدگان خاطر بسیاری از طرفداران و پیگیران این مجموعه را آزرد و سرهمبندی انتهای مجموعه جذاب فرار از زندان دافعهی فراوانی برای تماشاگرانش ایجاد کرد و حتی سریال ۲۴ با همهی هوشمندی سازندگانش، اگرچه پایان موقر و مناسبی داشت، منتها تا حد زیادی قابلحدس مینمود.
اما زدن به سیم آخر حکایتی دیگر دارد. این که فرجام شخصیت اصلی داستان، والتر وایت، چه خواهد شد، دغدغهای بهمراتب عمیقتر از قهرمانان سریالهای دیگر داشت، چرا که در اینجا قهرمان ماجرا همان بدمن اخلاقی داستان بود و در کشاکش دوست داشتن شخصیت این آدم و انزجار از سطوح غیراخلاقی رفتارهایش، مخاطب درمیماند که چه عاقبتی را برای این آدم پیچیده پیشبینی کند. مؤلفان سریال چنان از قسمتهای نخست، ریشهی رویآوردن این معلم ساده و دستوپاچلفتی شیمی را به تولید مواد افیونی و سپس توزیع آن و تشکیل باند تبهکاری، بهظرافت واکاوی کردهاند که تماشاگر بهشدت با او سمپاتی داشته است و همین هم هست که قضاوت اخلاقی دربارهاش بسیار دشوار مینماید. بر خلاف بسیاری دیگر از سریالها که آدمهای اصلی داستان شغل یا موقعیت ویژهای دارند، والتر از جنس عادیترین مردمانی است که در کنار خودمان هستند و اصلاً یکی از خود ما است. در قسمتهای اول که والتر از اعتراض پسرش به خرابی آبگرمکنِ منزل شرمنده میشود یا در کلاس شیمی کسی تحویلش نمیگیرد یا هنگام پرداختن به شغل دومش در صندوقداری کارواش، ناچار است بهاجبار دستور کارفرما، اتومبیلها را هم بشوید و مورد تحقیر شاگردانش قرار میگیرد و حتی در جشن تولدش هم از متلکهای باجناق صمیمیاش در ارتباط با بیعرضگیاش در امان نیست و... انگار تصویری آینهگون از شرایط معیشتی و شغلی و اجتماعی خودمان است که چهگونه زیر فشارهای ناعادلانه روزگار، تحقیری روزافزون میچشیم. مؤلفان زدن به سیم آخر با هوشمندی والتر را از ابتدا چنان صمیمی برایمان تصویر کردند که موقع روی آوردنش به کار خلاف، نهتنها در دل شماتتش نکردیم که برعکس، نگاه تحسینبرانگیز به ماجراهایش انداختیم و با هر فرازونشیب در روند کاریاش، دلشوره و امید و اضطراب را همپای او تجربه کردیم. به او حق دادیم که دنبال تولید و توزیع بیشتر باشد؛ انگار که این رویه، اعتراضی بود علیه همه آن شرایط تحقیرآمیز که فردیت و انسانیت آدمها را در درون خرد میکرد.
والتر مسیر را تا آخر رفت. در این فضا، مشاهدهی مرگ دیگران و ارتکاب جنایت و قتل، مانعی بر سر راهش نبودند و حتی عزیزترین نزدیکانش را هم از دست داد؛ خانوادهاش طردش کردند و از آن همه سرمایه که اندوخته بود، درصدی اندک برایش ماند که آن را هم پنهانی برای پسرش نگه داشت. در این مسیر بدفرجام، چه موقعیتی را باید اندیشید تا حق مطلب داستان و شخصیت تبهکار دوستداشتنیاش ادا شود؟
اینجاست که پایانبندی درخشان مجموعه جلوه مییابد. در این پایان، والتر کشته میشود، اما نحوهی مرگ او معنابخش این قسمت است و نهصرفاً خود مرگش. از لحاظ ظاهری، مردن او پاسخی است به موقعیت غیراخلاقیای که در زمینهی مواد مخدر و پیامدهای بزهکارانهاش داشته است. او کلی جنایت کرده است، پس مستحق مرگ است تا جهان اخلاقی مورد اعتماد مردم خدشهدار نشود. اما اگر از قراردادهای هنجاری سطح اولیهی داستان عبور کنیم و به اعماق انسانشناسانهی درام نقبی بزنیم، کیفیت مرگ والتر چیز دیگری میگوید. اول اینکه او به دست کسی کشته نمیشود، بلکه با گلولهای میمیرد که از اسلحهی دستساز اتوماتیک خودش شلیک شده است. انگار تنها کسی که شایستگی نابودی هیولای درون والتر را دارد، کسی جز خودش نیست. دوم، او در محیط آزمایشگاه جان میسپارد، همان فضایی که فردیت نهان خود را کشف کرد و توانست برای اولین بار اعتبار وجودی خود را درک کند و از استقلال و کاریزمای خود لذت ببرد. سوم آنکه دست پلیس به هویت زندهی او نمیرسد و زمانی پلیسها به مکان تولید مواد میرسند که دیگر والتر مرده است. و چهارم، لبخند رضایت بر چهرهی والتر موقع مرگ، حاکی از خرسندی عمیق او از روندی است که تا به حال پشت سر گذاشته است. حتی میزانسن هم با اینکه نمایی «لو انگل» دارد و طبق تعبیر متداول از این زاویه، فضایی مسلط بر سوژه را تداعی میکند، اما قرار گرفتن والتر در مرکز تصویر، نوعی مرکز ثقل بصری را برای او رقم میزند که تفوق پنهان و عمیقتر او بر محیط پیرامونش را القا میکند (نمای سر پایین میزانسن، نوعی زاویهی دید اخلاقمدار را بر تحقیر یک تبهکار نشان میدهد و مرکزیت والتر در کادر تصویر، نوعی نگاه انسانشناسانهی اسطورهای را پیشنهاد میدهد: میزانسنی بسیار هوشمندانه از یک موقعیت دوگانهی اخلاقی/ انسانی)؛ و سرانجام موسیقی و ترانهای که با وجود ساختهشدنش در سال ۱۹۷۲ (قطعهی آبی عزیزم از گروه بدفینگر) انگار برای والتر و مرگ حماسیاش سروده شده است؛ با مطلعی که جانمایهی موقعیت والتر در این پنج فصل بود: Guess I got what I deserve: فکرشو بکن؛ به چیزی که سزاوارش بودم رسیدم...
بر خلاف والتر که میمیرد، جسی جان سالم بهدر میبرد. در سطح ظاهری به نظر میرسد او به مرحلهی نجات و رستگاری میرسد و تنها کسی است که از بین همهی آدمهای داستان و بهخصوص والتر، رهایی بیشتری پیدا میکند. اما این فقط صورت ماجرا است. والتر به دلیل علاقه و تعهدی که به شریک از اول راهش داشت، مرگی را برای او میخواست که سریع و بدون رنج باشد. اما جسی که همواره در برزخ تردید و سردرگمی بود، در مقابل این اراده ایستاد و سرنوشتی را برای خویش فراهم کرد که دردناکترین تقدیر مینمود: اسارت موقعیت، رنج جسمانی و عذاب روحی بابت مرگ دختر محبوبش؛ و از آنجا که نمیتواند بگریزد (چون به قتل پسربچه منجر خواهد شد) محکوم به بقایی دردمندانه است. حتی به رغم نجاتش توسط والتر و گریزش از معرکه بعد از قتلعام تبهکاران، به نظر نمیرسد رستگاریای برایش وجود داشته باشد. او محکوم است تا ابد با رنجهای گذشتهاش سر کند.
پایان سریال زدن به سیم آخر بر ماندگاری این مجموعه در ذهن علاقهمندانش بسیار افزود. حالا دیگر همواره معلم سادهی شیمیای را که برای اظهار وجود، به تبهکاری بزرگ تبدیل شد، با مرگی خودخواسته به یاد میآوریم که پای عواقب کارهایش ایستاد و رضایتمند جان سپرد؛ در کنار همهی وسایلی که به دلیل احیای هویت فردیاش، عاشقانه دوستشان داشت.
*
نمایش سریال بهتر است با سال تماس بگیرید که از قرار معلوم بیش از هر سریال دیگری در سال 2015 خیل علاقهمندان کنجکاو و مشتاق، منتظر شروع آن بودهاند بالأخره از هشتم فوریه آغاز شد. دلیل وجود چنین کنجکاوی و اشتیاق کمنظیری این بوده که سریال را وینس گیلیگان، آفرینندة سریال بسیار موفق زدن به سیم آخر/ بریکینگ بد (به اعتقاد برخی از منتقدان و تحلیلگران برترین سریال درام تاریخ تلویزیون) ساخته است و در واقع بهتر است با سال تماس بگیرید spin-off (اثری که از دل اثری دیگر که پیش از آن ساخته شده و مثلاً با حضور برخی از شخصیتها یا عناصر دیگری از اثر قبلی، درمیآید) زدن به سیم آخر است و در واقع یکی از اپیزودهای آن سریال همین عنوان را داشت. شخصیت بسیار جالب و جذاب سال گودمن (باب اودنکرک) آن سریال در اینجا شخصیت اصلی سریال است. بخش اصلی داستان هفت سال پیش از وقوع ماجراهای تصویرشده در زدن به سیم آخر میگذرد. فصل اول سریال شامل ده اپیزود است و یکی از سریالهای استثنایی است که پیشاپیش ساخته شدن فصل دومش با سیزده اپیزود هم قطعی شده بود.