فقط خدا میبخشد Only God forgives
نویسنده و کارگردان: نیکلاس وایندینگ رِفْن. بازیگران: رایان گاسلینگ (جولین)، کریستین اسکات تامس (کریستال)، ویتایا پانسرینگرام (چانگ). محصول 2013، 90 دقیقه.
جولین که یک قاچاقچی مواد مخدر است در دنیای زیرزمینی جنایتکاران بانکوک به کسبوکار مشغول است. اما دنیای او با رخ دادن اتفاقهایی پیچیدهتر هم میشود. برادر او به قتل میرسد و مادر جولین برای گرفتن انتقام، از آمریکا به تایلند میآید. اما کمکم مشخص میشود که رابطهی مرموزی بین جولین و اعضای خانوادهاش برقرار است...
در ساختار و روایت فقط خدا میبخشد خشونت افراطی فیلمهای تارانتینو و ابهامآفرینی سینمای دیوید لینچ قابلشناسایی است. کارگردان در بسط و گسترش ایدهی مرکزیاش، به خشنترین شکل ممکن آدمهایش را ترسیم کرده و با آشناییزدایی از رابطهی پلیس و مجرم و در مقیاسی کوچکتر رابطهی مادر و فرزند، با تعلیق و تأخیر معنا، ماهیتی تازه به داستان تکراری انتقام و قتلهای ناموسی بخشیده است. به این جزییات توجه کنید:
1 - استفاده از رنگهای گرم و تحریککننده مثل قرمز و زرد و توجه به سایههای اشیا و آدمها که در تشدید کردن فضاهای دلهرهآور مؤثر واقع شده است؛ از چراغهای قرمز موجود در سقف کلوبها گرفته تا فضاهای داخلی خانه که نشان از دغدغهی فرمالیستی وایندینگ رفن دارد. در واقع او توانسته از تصویر و صدا در جهت تبیین فوبیا و مالیخولیای شخصیت اصلی استفاده کند. اوج این خصیصه، زمانی است که جولیَن هنگام شستوشوی دستانش، خون را جای آب لمس میکند. توجه کنید به دو نوع طراحی صحنه و فضاسازی در این پلان؛ اتاقی که جولیَن در آن حضور دارد فضایی یخزده و مرگآور را تداعی میکند که میتواند هشداری برای ماجراهای بعدی باشد اما محیط بیرون سرشار از رنگ ارائه شده است که میتواند تقابل وی با محیط پیرامون را آشکار کند.
2 - مهمترین خصوصیت شخصیت اصلی داستان، سکوت و اختناقی است که محیط پیرامون به او تحمیل میکند. او در برخورد با بحرانهای بهوجودآمده به جای اینکه مانند دیگر شخصیتها از هر ابزاری برای ارائهی خشونت استفاده کند، سکوتی رازآمیز اختیار کرده است که میتوان این سکوت را به برخی از شخصیتهای فیلم نیز تعمیم داد. از جمله صحنهای که چانگ به عنوان رییس پلیس با افرادش به کلوب حمله میکنند و از زنان میخواهند که ساکت و بیحرکت باشند؛ زنان آدمهای گرفتار میان درگیری پلیس و مجرمین هستند که شبیه عروسکهای خیمهشببازی مطابق با خواستهی این دو گروه عمل میکنند. مانند جولیَن که میان پلیس و مادرش در تنگنایی مخوف قرار گرفته است.
3 - پلیسهای فیلم با هر گونه قانونگریزی و بیاحترامی به خود، به افراطیترین شکل ممکن مقابله به مثل میکنند که میتواند بازتابی از روحیه و انگیزهی ستیزهجویانهی پنهان در زیر پوست شهر باشد. رییس پلیس با قمهای که همه جا به همراه دارد، فضایی ترسناک خلق میکند که حتی شکل راه رفتن و حرف زدنش نیز مانند سلاحش، برنده و تیز به نظر میرسد و بدون نشانهای از رفتاری انسانی، تنها انگیزه و هدف خود را از بین بردن موانع و مزاحمین میداند. این خصیصه در انتهای فیلم به اوج خودش میرسد؛ او با کشتن آدمهای به نظر خودش شرور، در کلوبی خالی از انسان، به خواندن آواز مشغول میشود که این رخوت و خالی بودن در تضاد با رنگهای شاد و جلوهگر کلوب قرار میگیرد که به کارکرد بیهوده و تزیینی رنگها در چنین اجتماع تیره و تاری تأکید میکند.
4 - در شخصیتپردازی سعی شده از نشان دادن کاراکترها به شکل تکبعدی و تیپیکال پرهیز شود و آدمها به شکل سایهروشنی از کردار مثبت و منفی عمل کنند؛ مثلاً چانگ بر خلاف روحیهی خشنی که دارد، در خانه با فرزندش رئوف و مهربان است و یا جایی دیگر جولیَن به خاطر نجات فرزند خردسال چانگ، همکارش را به قتل میرساند. در واقع جولیَن از معدود شخصیتهای فیلم است که با وجود در اختیار داشتن سلاحهای سرد و گرم کمتر از دیگران از آنها استفاده میکند. این انفعال تا جایی ادامه پیدا میکند که در اواخر فیلم خودش را تسلیم چانگ میکند؛ در صحنهای که از لحاظ ساختاری متمایز از کل فیلم اجرا شده است: جولیَن و چانگ در طبیعتی بکر و مسحورکننده به ملاقات هم میروند که به سبب ابهامآفرینی میتواند فضاهای دیریاب سینمای لینچ را به ذهن متبادر کند و مخاطب با سؤالهایی روبهرو میشود که تلاش برای پاسخش خوانش دیگری از فیلم را طلب میکند. آیا این صحنه جزئی از رؤیاپردازی و توهم جولیَن است که در بعضی صحنهها شاهد بودیم وضعیت آیندهی خودش را در ذهنش مجسم میکرد یا فیلم آرامش کاراکترها را فقط در طبیعت خارج از شهر ممکن میداند؟
با این خلاقیتهای بصری و روایی، وایندینگ رفن نشان میدهد که فضاسازی بدیع و اثرگذار رانندگی اتفاقی نبوده است. اما در کنار این نقاط قوت، فیلم در جاهایی نمیتواند آن طور که درخور اجرای مینیاتوریاش است، با مخاطب ارتباط برقرار کند. فیلمساز با افراط در فرمالیزه کردن داستان، به مرحلهی اشباع رسیده و مبهوت ایدههای بصریاش شده است. باید توجه کرد که تناسب لازم میان ظرف و مظروف روایت در هر فیلمی، مهمترین عامل همذاتپنداری مخاطب محسوب میشود که به نظر میرسد در فقط خدا میبخشد به این قاعده توجه زیادی نشده است. علت این نقیصه به فیلمنامه برمیگردد که قابلیت چندانی برای اجرای چندلایه و تعلیقآمیز ندارد و وایندینگ رفن با آگاهی از این کمبود، سعی کرده است عناصر بصری و شنیداری فیلمش را قوام ببخشد اما تا زمانی که این قوامیافتگی در خدمت معنازایی عمل نکند، نمیتوان انتظار اثرگذاری مطلوب را از آن داشت. به عبارت بهتر، اگر فیلم را به مثابه یک کل در نظر بگیریم، تداوم موجود در آن، از نوع تداوم کاذب و تصنعی است و به همین خاطر در بعضی صحنهها این ضعف در کندی ریتم و ضرباهنگ، نمود عینی پیدا میکند.
برای تشریح بهتر این نقیصه میتوان آن را با ساختههای اخیر ترنس مالیک – درخت زندگی و به سوی شگفتی – مقایسه کرد. مالیک اگرچه فضاهایی چشمنواز و نبوغآمیز خلق میکند اما به خاطر بیتوجهی به داستانگویی، شخصیتپردازی و قواعد درام، نمیتواند به فضاهای همدلیبرانگیز دست یابد. به هر حال وایندینگ رفن به خاطر خلاقیتش در اجرای داستان، از ترکیببندی چشمنواز گرفته تا هدایت مؤثر بازیگران، نشان میدهد که میخواهد و میتواند به شعور مخاطب امروزی سینما احترام بگذارد اما تا زمانی که این اجرا در خدمت داستانگویی – یادمان باشد که ضدپیرنگترین فیلمها هم داستانی برای ارائه دارند – نباشد، نمیتوان اثرش را فراتر از یک فیلم خوب ارزیابی کرد. باید دید در آثار بعدی میتواند مراحل تبدیل شدن به فیلمساز مؤلف و صاحب امضا را طی کند یا فقط به دغدغهی نوشتن و نقاشی با دوربین جامهی عمل میپوشاند.