استوکر (Stoker) کارگردان: پارک چان ووک
هر چیزی که فکر میکنی از آب در اومدی، از اول تو وجودت بوده ... *
دامون قنبرزاده
فیلم از دو خط داستانی تشکیل شده که در نهایت بههم گره میخورند و مضمون اثر را شکل میدهند: اولی داستان عموی ایندیا، چارلی و دومی داستان خودِ ایندیا. نریشن ایندیا در ابتدای فیلم، کلید اصلی ورود ما به قلب این فیلم است: «همونطور که گل نمیتونه رنگش رو انتخاب کنه، ما هم مسئول چیزی که از آب درمیایم، نیستیم... وقتی اینو بفهمی آزاد میشی.» حضور ناگهانی چارلی، در مراسم ختم پدر ایندیا، به مذاق او خوش نمیآید. رابطهای هم که بین مادر و عمویش در حال شکلگیریست، او را میآزارد. او نمیخواهد پدر را فراموش کند ولی هرچه جلوتر میرود، سایهی سنگین عمو، بیشتر روی زندگی او میافتد... اما ماجرا عمیقتر از این حرفهاست؛ عمو چارلی، خیلی بیشتر از آنچه تصور کردهایم به ایندیا نزدیک است. حتی با توجه به نشانههایی که در فیلم گنجانده شده میتوانیم پا را فراتر بگذاریم. عمو چارلی، سویهی دیگر ایندیاست؛ سویهی ترسناک، خشونتطلب و دیوانهای که تا کنون در وجود ایندیای جوان، خاموش مانده بود. پارک چان ووک و طبیعتاً نویسندهی فیلم، با جزئینگری، کُدهایی را در اثر جا دادهاند تا قانعمان کنند که چارلی، میتواند همان سویهی شر ایندیا باشد. دقت کنید به حرکت پروانهمانندِ چارلی کوچک، وقتی که از روی حسادت، کوچکترین برادرش را که مورد علاقهی ریچارد، برادر بزرگش بوده، به طرز ترسناکی، زندهزنده زیرِ خاک مدفون میکند؛. همین حرکت را در قسمتی از فیلم، ایندیا روی تخت انجام میدهد. هم چارلی و هم ایندیا، به اینکه کسی به آنها دست بزند، حساسیت دارند و خودشان را عقب میکشند. سرسرهای که هم چارلی و هم ایندیا، با تأکید بر پاهایشان، از آن بالا میروند جاییست که چارلیِ کوچک، عمل شیطانیاش را مرتکب میشود. هم چارلی و هم ایندیا، پیانیستهای ماهری هستند... این جزئیات، ما را بیش از پیش به این مفهوم رهنمون میکنند که چارلی و ایندیا دو روی یک سکهاند. ایندیا با رجوع به همان نریشن ابتدایی فیلم، کشش غیرقابلکنترلی به سمت چارلی دارد. جایی که او پیانو مینوازد و ناگهان چارلی بغل دستش ظاهر میشود و با او همنوازی میکند، گواه دیگریست بر ادعای مطرحشده ؛ آنها همنوازی میکنند و بعد از پایانِ نواختن، ناگهان انگار چارلی از کنار ایندیا ناپدید میشود. دکوپاژ پارک چان ووک، طوریست که برایمان تداعی میشود انگار چارلی یک خواب و خیال است و همه چیز در ذهن ایندیا میگذرد؛ ذهنی که ذاتاً عاشق خشونت است. توجه کنیم که در ابتدای داستان، مادرِ ایندیا، مشغول آموزش پیانو به چارلیست اما ناگهان میبینیم که چارلی تبدیل به پیانیست قهاری شده که همین موضوع، بیش از پیش روی تعلیق بین عینی یا ذهنی بودن چارلی صحه میگذارد تا مفهوم اثر، شکل اصلی خودش را پیدا کند. انگار چارلی، بالقوه درون ایندیا قرار دارد، جزئی از وجود اوست و ایندیا را به سمت خشونت ترسناکِ انتهایی سوق میدهد. در واقع ایندیا گریزی از آن ندارد چرا که «ما مسئول چیزی نیستیم که از آب در میایم.» حتی تلاش پدر ایندیا برای دور نگه داشتن چارلی از خانه و خانوادهاش هم بیفایده است. اصلاً همین که از همان ابتدا هم میدانیم ایندیا با پدرش به شکار میرفته و کلی حیوان خشک شده از شکارهایش در خانه نگه میداشته، پیشزمینهی خوبی ست برای نشان دادن آمادگی ذاتی ایندیا. در این میان، چارلی، نه تنها در ایندیا حسِ خشونت را بیدار میکند، بلکه بهنوعی باعث میشود او به بلوغ جنسی هم برسد و غرایزش بیدار شود. ایندیا که چارلی و مادرش را در حال عاشقانه دیده، ناگهان تصمیم میگیرد خودش را به پسر همکلاسیاش برساند و دیدههایش را روی او تکرار کند. ایندیا، کمکم به بلوغ میرسد که هم در معنای جسمی مو هم به معنای بیدار شدنِ ذات خشنش. جایی که چارلی، به جای کفشهای یکسان و یکرنگ ایندیا که در تمام سالهای زندگیاش آنها را به پا میکرده و تنها اندازهشان فرق کرده و هر سال بزرگتر شده، کفشی زنانه و پاشنهبلند به پایش میکند، خبر از بلوغی میدهد که ایندیا باید تجربه کند. از این به بعد است که او به جای شکار پرنده ها، باید خود واقعیاش را نشان دهد، یک پله پا را جلوتر بگذارد و آدم شکار کند؛ آدمی که میتواند همین عمو چارلی باشد یا مثلاً آن پلیس بیگناه؛ چه فرقی میکند؟
گرچه نگرانی از جذب شدن پارک چان ووک به هالیوود، حتی پس از این فیلم نسبتاً خوب، همچنان ادامه دارد، اما او همانطور که انتظارش میرفت، موفق شده با دکوپاژی سیال و چشمگیر و ریزهکاریهای زیاد، فضایی مالیخولیایی و تنش زا خلق کند؛ مثلاً دقت کنید به رنگ زرد که به عنوان رنگ اصلی، کارکردی زیباییشناسانه دارد و در انتها با پاشیده شدن خون بر آن، مفهومی اساسی به خود میگیرد.
*بخشی از ترانهی انتهای فیلم
بدنهای گرم (جاناتان لِواین، 2013)
مُردهها خواب نمیبینند
دامون قنبرزاده
«من تنها کسی هستم که میخوام وضعم بهتر باشه؟» این پرسشیست که «ر»، جوانِ زامبیشدهی فیلم در آن مونولوگ طولانی ابتدایی از خودش میپرسد. همینکه او صدای ذهنیاش، شبیه آدمهای عادیست نشان میدهد که از همین حالا با بقیهی زامبیها متفاوت است. او هرچند نمیتواند حرف بزند، هرچند چهرهی ترسناکی دارد و هرچند دوست دارد گوشت آدم بخورد، اما هنوز ذات انسانی خود را از دست نداده است. در نتیجه وقتی جولی (دختری که از شهرِ محافظتشده آمده تا برای مردمِ هنوز آلودهنشدهی شهر آذوقه ببرد) را میبیند، اولین جرقهی مهم در ذهنش زده میشود: او هنوز هم میتواند انسان باشد. این سرآغازِ تحولی است که «ر» به آن تن میدهد تا کمکم به هیأتی انسانی دربیاید. خواب دیدن او، نشانهی دیگریست بر این واقعیت، چرا که مردهها خواب نمیبینند. سیرِ تحولِ درونیِ او، همزمان با تغییرِ شکلِ ظاهریاش اتفاق میافتد؛ هرچه که جلوتر میرویم و هرچه که او بیشتر در عشقِ جولی گرفتار میشود، از ریختافتادگیِ زامبیوارش هم به سوی چهرهای انسانی و عادی سوق پیدا میکند. حتی در قسمتی از داستان، توسط جولی گریم میشود تا بیش از پیش شبیه آدمیزاد شود و بتواند همراه جولی، پیش پدر او برود. «ر» عاشقیست که طلسمش با معجزهی عشق میشکند و در نهایت به انسان تبدیل میشود. باقی زامبیها هم کمکم همان گرمای عشق را تجربه میکنند، قلبشان میتپد و بدنشان گرم میشود؛ آنها هم میتوانند انسان باشند و عشق است که این را بهشان گوشزد میکند. صحنهای که گروه زامبیها با حسرت و چشمانی پُراشک، پشت ویترین مغازه، عکس زن و مردی را میبینند که دست به دست هم دادهاند، صحنهی گویا و فوقالعادهایست که متوجه میشویم آنها هم مثل «ر» میتوانند تغییر کنند. فرو ریختنِ دیوارِ بلندی که دور شهر محافظتشده کشیدهاند یادآور این تکه از شعر حافظ است: «عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد».
جاناتان لواین از همان صحنهی اول در فرودگاه و روایت تقریباً جدیدش از یک داستانِ زامبیوار که از زبان (یا ذهن) یک زامبی تعریف میشود، بیننده را درگیر فیلم و موقعیتها میکند. لحن طنزگونهی فیلم با جزییاتی مثالزدنی و دیالوگهایی فوقالعاده، شیرینی و طراوت داستان را افزایش میدهد. از جمله آن زامبی پلیسی که در فرودگاه و کنار دروازهی مغناطیسی ایستاده و هر بار که کسی از درون دروازه میگذرد، با دستگاهی که در دست دارد او را تفتیش میکند! اما در یکسوم میانی داستان اتفاق خاصی نمیافتد، کنشی شکل نمیگیرد و خلأیی واضح در داستان نمود پیدا میکند و ضعف داستانپردازی در خلقِ موجودات «استخوانی» به چشم میآید. معلوم نیست مشکل انسانها با زامبیها چیست و چرا دنبال «ر» و جولی افتادهاند. در وجه نمادین، استخوانیها نمادی هستند از موجوداتی ازدسترفته که امیدی به انسان شدنشان نیست، در نتیجه بهشدت با عاشق شدن زامبیها مخالفاند اما در منطق درونی داستان، این استخوانیها در چفتوبست اثر جا نمیافتند و فقط موجوداتی هستند که قرار است به عنوان ضدقهرمان و عامل پیشبرندهی درام، مقابل آدمهای اصلی داستان قرار بگیرند. اما در مجموع فیلم تعادل دلپذیری میان سه گونهی کمدی، وحشت و رمانس برقرار کرده است.