Shocking Blue
کارگردان: مارک دِ کلو. نویسنده: سلین لینسِن. بازیگران: روبن فان ویلدِن (توماس)، نیلز گومپِرتِز (ژاک)، جیم فان دِر پانه (کریس)، لیزا اسمیتس (مانو). محصول 2010، 82 دقیقه.
توماس، ژاک و کریس سه نوجوان هستند که کاری جز پرسه زدن در کشتزارهای لالههای هلندی و چرخ زدن با موتورهایشان ندارند. روزی بر اثر اتفاق ژاک کشته میشود. توماس که خود را در مرگ ژاک مقصر میداند سعی میکند با ساختن خانهای در میان کشتزارها و سرپرستی از دختری که فکر میکند بچهی ژاک را در شکم دارد، خود را تسکین دهد...
فیلم با سکانسی زیبا شروع میشود: سه پسر نوجوانِ فیلم به شکل پیشآگاهیدهندهای بازی محبوبشان را به اجرا درمیآورند که در آن یکی از آنها خودش را به مُردن میزند و دیگران از او عکس میگیرند و به عکسهای گرفتهشده از مُرده امتیاز میدهند. به بازی گرفتن مرگ و دستکم گرفتنش از همین ابتدا شروع میشود. جلوتر وقتی ژاک بهشوخی و در حین بازی به زیر چرخهای تراکتور میرود و میمیرد نیز پسرها نمیخواهند قبول کنند او مُرده و توماس در دنیای خودساختهاش تصمیم دارد با رفتن در قالب او به زندگی ژاک تداوم بخشد. اما وقتی بچهی مانو سقط میشود، رویارویی آنها با مرگ به شکل یک فهم درمیآید و فرایند بلوغ با گذر آنها از مرگ و نیستی ژاک تکمیل میشود. مثل لالههایِ مزرعهای که میکوشند با بارور کردنشان به زندگیشان در آن ادامه دهند. فیلمساز سعی دارد از فصلهای رشد لالهها برای نشان دادن مراحل بلوغ نوجوانان فیلم بهره ببرد: همان طور که باید روزی لالهها را کاشت و برای رشدشان از آنها حمایت کرد بهروزی هم میرسیم که باید پیش از پژمرده شدنشان آنها را چید تا زیباییشان منتشر شود.
پس از گام بلندی که گاس ون سنت در نزدیک شدن به دنیای نوجوانان، در دو فیلم فیل و پارانویید پارک برداشت و همچنین دو تجربة قابلستایشِ تُنگ ماهی (آندرا آرنولد، 2009) و سیزده سالگی (کاترین هاردویک، 2003)، حالا دیگر به عنوان یک روال جا افتاده که بهترین شیوه برای نزدیک شدن به دنیای نوجوانان - که هنوز با بلوغ جسمی خود کنار نیامدهاند و نمیدانند در آستانهی بلوغ روانی بودن به چه معناست - تعقیب آنها از طریق تداوم فیلمبرداری است. نزدیک شدن به نهانگاهها و صبر پیشه کردن برای ثبت لحظاتی که همان قدر که ناب و دستنیافتنیاند، یکبارمصرف و زودگذر نیز هستند. چرا که در مسیر تغییرات لحظهای به هیچ چیز این دنیا نمیشود اعتماد کرد. جذابیت فیلم در اینجاست که بر خلاف فیلمهای یادشده مسألة فقدان تکیهگاهی برای نوجوانان، که عامل پیشبرندة آنها در کشف دنیاست، را به خود آنها ربط داده است. اگر در تنگ ماهی یا سیزده سالگی دخترهای فیلم در نبود پدر سرگردانند و یا در دو فیلم ون سنت کشتنِ دیگری جهشی ناخودآگاه است برای کَنده شدن از موقعیت ساکن پیرامون شخصیتها، اینجا با برخورد مستقیم شخصیتها با مسألهی مرگ مواجهیم. Shocking Blue با اینکه نه فیلم مطرحیست و نه چندان تحویل گرفته شده، واجد ویژگیهایی است که به جمعبندی ویژگیهای بصری این نوع فیلمها شبیه است: فیلمبرداری پُرنور و استفاده از رنگهای شاد، حرکت سیال دوربین و تداوم آن، خیالپردازیهای بیسرانجام در کنار اهمیت دادن به تکافتادگی و درک نشدن توسط بزرگترها از طریق قرار دادن سوژه در جایی خارج از کادر و یا گوشههای کناری آن، ویژگیهایی هستند که فیلم، در راستای نزدیک شدن به دنیای نوجوانان مورد استفاده قرار داده است. اما بارزترین نقطهی قوتِ فیلم استفاده از موتور و دوچرخه به عنوان وسیلهی نقلیهی شخصیتهاست و حرکت سیالی که این دو وسیله به حرکت نوجوانان فیلم و دوربین میدهد. ترکیب این نماهای متداوم باعث شده فیلم این موقعیت را برای خود ایجاد کند که حرکت را به شکل شخصیتی درون فیلم جا بیندازد. این گونه است که زیباترین صحنهی فیلم در استادیوم شکل میگیرد: جای خالی ژاک بعد از مرگ با حضور مانو پر میشود و دوستان جدید، به موج در حرکت تماشاگران فوتبال میپیوندند.
نگاهی دیگر به «اخطار فوری»
چون آفتاب برآید...
اولین فیلم جی. سی. چاندور جدا از کارگردانی هوشمندانهاش که بهخوبی از پس کنترل بازیگران توانمند و هیجان دورنی داستانش برآمده است، یادآور بوی خوش دیالوگهاییست که روزگاری دیوید ممت مینوشت و شاهکارهایی چون گلنگری گلن راس خلق میکرد. اخطار فوری بیش از هر فیلم دیگری یادآور گلنگری... است: فضای مردانهای که بر پایهی پول میچرخد و هر تصمیمی، هم زندگی شخصی شخصیتها را تحت تأثیر قرار میدهد و هم موقعیت شغلیشان را. پس ناخودآگاه با تریلری خوشساخت مواجهیم که انرژیاش را از موقعیتی انسانی به دست میآورد و با غور در احوالات شخصی آدمهایش ما را لحظهلحظه به درون گردابی میکشد که امیدی به رهایی از آن نیست.
«Margin Call» اشاره به اصطلاحی اقتصادیست، به معنی درخواست کارگزار برای اضافه کردن به سرمایهی باقیمانده که گفته میشود عامل اصلی بحران اقتصادی آمریکاست. اخطار فوری در شبی از سال 2008 میگذرد که کارمند جزء اما نابغهی یک شرکت عظیم مالی پی به نتیجهی تحقیقی میبرد که رییس تازه اخراجشدهاش پیگیری میکرده: ضرر مالی شرکت در آیندهی نهچندان دور از کل دارایی و ارزش شرکت بیشتر خواهد شد. همینکه میفهمیم و میدانیم آنچه میبینیم شکلی نیمهمستند دارد، و بعد از چند سال، حالا نتایج تصمیمی که مدیران چنین شرکتهایی گرفتهاند چه تأثیری بر اقتصاد جهانی داشته، وجوه هولانگیزی به ماجرا میدهد و هرچهقدر هم بهسختی از موضوع حرفها سر دربیاوریم و نتوانیم خودمان را با حجم دیالوگها هماهنگ کنیم، باز هم بهخوبی پیداست که چون آفتاب از پس این شب هراسانگیز طلوع کند، زلزلهای ویرانگر در راه خانه و زندگی هزاران انسان بیگناه و بیخبر از همه جاست. از نیمهی فیلم به بعد که پیتر سالیوان (همان کارمند جزء) به درخواست رییس بزرگ (جرمی آیرنز) موضوع را به زبانی که حتی یک کودک از آن سر دربیاورد توضیح میدهد، مثل اکثر فیلمهای خوب آمریکایی با موضوع موفقیت، برنده یا بازنده بودن به مهمترین مسألهی فیلم تبدیل میشود؛ اینکه پولدارهای چنین شرکتی به کدام راه تن میدهند؟ قبول میکنند به خاطر اشتباه محاسباتی خودشان است که کار به اینجا کشیده یا آن قدر بیرحم هستند که برای موفقیت و تداوم پول درآوردنشان سر هزاران نفر را به شکلی قانونی کلاه بگذارند. از این پس با لحن دوگانهی فیلم مواجهیم: به نظر میآید که وارد بُعد سیاسی جریان شدهایم و گویا با فیلمی ضدسرمایهداری طرفیم اما به شکل طعنهآمیزی اخطار فوری توجیهی زیرکانه است بر رفتار چنین آدمهایی. آنها با خود میاندیشند که پس از چنین ماجرایی مردم دربارهی آنها چهگونه قضاوت خواهند کرد و بهراحتی نتیجه میگیرند که به آنها خواهند خندید اگر کار اصلیشان، یعنی پولسازی، را فدای تفکراتی اخلاقی کنند. تنها شخصیت فیلم که گویی ذرهای رحم و مروت حالیاش میشود سام راجر (با بازی کوین اسپیسی) است که هنوز به فکر بلایی است که قرار است به سر خریداران بیخبر بیاید. اما ما هم مثل همکارانش خیلی دیر میفهمیم او هم به فکر پول بیشتر است تا سگش را زنده نگه دارد و از این میترسد که وقتی همه چیز را بفروشند دیگر چیزی برای فروش باقی نمیماند.
اخطار فوری فیلم مستقلیست با بودجهای محدود که بازیگران زیادی به دلیل فیلمنامهی خوبش، برای بازی در آن اظهار تمایل کردند و حضور همین تیم حاضر را نیز باید از اقبالِ بلند چاندور دانست. اسپیسیِ همیشه استاد با تأسی از نوع بازی جک لمون در گلن گری...، از نوع ایستادن بگیرد تا میمیک صورت، به لمونِ فقید ادای دین ویژهای کرده و جرمی آیرونز نیز در یکی از بهترین نقشآفرینیهایش دوباره در آن قالبِ دوستداشتنیِ خونآشامِ انساننما فرو رفته است.
تنها ایراد اساسی که میتوان بر فیلم وارد کرد باز نشدن انگیزهی اریک دال (استنلی توچی) است که فیلم نه دلیل لو دادن سرنخی که کشف کرده را بهخوبی جا میاندازد و نه دلایل بازگشتنش را با متانت بیان میکند. با این حال اخطار فوری فیلم خوشساختیست و نوید کارگردانی خوشقریحه را میدهد که میداند چهطور زمان درونی درامش را حفظ کند و چهگونه با فرم ایستادن بازیگرانش در قابهایی با عمق میدانهای کم، به شخصیتپردازیشان کمک کند. به اینها اضافه کنید تسلطش بر دیالوگنویسی را. از هماکنون باید منتظر فیلم بعدیاش بود.