چند فریم زیبایی
از همان ابتدا و حتی پیش از آغاز جشنواره میشد فهمید کن امسال متفاوت از چند سال اخیر برنامهریزی شده است و این تفاوت هرچه روزهای بیشتری از حضور در فضای کاخ جشنواره میگذشت بیشتر خود را به رخ میکشید. ازدحام و صفهای طولانیتر، مراسم فرش قرمز پرسروصداتر با تماشاچیان انبوهتر از همیشه، و از سوی دیگر حضور مجموعهای چشمگیر از نامهای بزرگ سینمای جهان که به بهانهی هفتادمین سالگرد برپایی جشنواره دور هم جمع شده بودند و اغلب فیلمی هم در بخش مسابقه یا خارج از آن داشتند، درخشش خاصی به این دوره بخشیده بود. امسال حتی دیوید لینچ هم با فصل جدیدی از سریال تویین پیکس به کن آمده بود و شب حضور او و عوامل سریالش روی فرش قرمز بود که پلههای کاخ جشنواره و سرتاسر بولوار کروازت پرهیاهوترین شبِ این دوره را تجربه کرد.
امسال همه بودند، حتی عباس کیارستمی که طبعاً به لحاظ فیزیکی در کن حضور نداشت، اما آخرین فیلمی که پیش از مرگ در حال تکمیل آن بود در بخشی ویژه به نمایش درآمد. اثر تجربی درخشان او را در همان روز و همان ساعتی تماشا میکنم که نامآشناترین فیلمسازان محبوبِ همیشگیِ کن، از پیر و جوان، در محوطهی مقابل کاخ مشغول گرفتن عکسهای یادگاری به مناسبت جشن هفتادمین سالگرد هستند. آنچه خاطرهی آن روز را برایم برجسته و فراموشنشدنی میکند تضاد دلنشینیست بین هیاهوی پرزرقوبرق بیرون سالن با خلوتگزیدگیِ 24 فریم که بهتمامی در طبیعت ایران میگذرد؛ با اردکها و موجهای دریای شمال، با بارش یکریز برف در سکوت، با گوزنها، باران، جنگل، سگها، پرندهها، گاهی موسیقی، گاهی تعلیق برای اتفاق کوچکی که گوشهای از قاب رخ میدهد و برای دیدنش باید چشمی ریزبین داشت. عنصر انسانی در فیلم غایب است اما حضور چشم ناظرِ گاهی حسرتزده و گاهی بازیگوش او حس میشود. تماشای هر بخش از فیلم بیش از هر چیز به خواندن یک هایکوی زیبا شبیه است؛ مکاشفهای هنرمندانه در طبیعت که بر اساس تجربههای کیارستمی در عکاسی و شعر شکل گرفته است و با خلاقیت خاص خودش مفهوم روایت در سینما را به چالش میکشد.
نمونهی دیگری از سادگی در اوج کمال و پختگیِ یک فیلمسازِ سالخورده، فیلیپ گرل است. او با عاشق یکروزه نشان میدهد چهطور میتوان قصهای آشنا را به شکلی ناآشنا تعریف کرد. چهطور میتوان با ظرافتی مثالزدنی در دیالوگنویسی، بازی گرفتن و استفادهی مؤثر از نمای درشت چهرهی آدمها فیلمی سهل و ممتنع ساخت که تماشاگر را شگفتزده کند. فیلم با بازیگوشی و فاصلهگذاریهای حسابشده مدام از ایدهی محوری، دور و دوباره به آن نزدیک میشود. سه شخصیت اصلی فیلم در حرف و در عمل با ایدهی «وفاداری در رابطهی عاشقانه» فلسفهورزی میکنند، ایدهای که با یک پایان درخشان به سرانجام منطقی خود میرسد. یک رابطهی پدر/ دختریِ خاص در این فیلم شکل گرفته است که میتواند یادآور فیلمهای اوزو باشد.
سنگینی تحملناپذیر برخی فیلمها!
برای من و تجربهی ده روزهی فیلم دیدنم، ایدهی اصلی دورهی هفتادم کن در دو مفهوم و دو کلمه خلاصه میشود: سبکی و سنگینی. سنگینیِ نامهای پرآوازه، ستارههای بزرگ و انواع تبلیغات دور و برشان، سوژههای ملتهب، اصرار بر تلخی و تیرگی به شکلی آشنا و تکراری؛ و سوی دیگر ماجرا سبکیِ رهایی از قیدوبندهای روایی شناخته شده، طراوت نامهای تازه و نوعی خوشبینی و امید طنزآلود.
ژَنت، کودکی ژاندارک (برونو دومون) از بخش دوهفتهی کارگردانان بدون شک فیلمی از نوع سبک و به همان نسبت تجربهای تماشاییست. دومون با دیدگاه پیچیدهی خود نسبت به امر متعالی - وارث معنوی برسون - سراغ دستمایهای عرفانی رفته و اثری کاملاً مدرن و پرتناقض درباره دخترک روستایی معتقدی ساخته است که هنگام دعا و گفتوگو با خواهر روحانی، با موسیقی هاردراک میرقصد.
چهرهها، روستاها مستند تازهی آنیس واردا درباره سفر او به همراه یک هنرمند عکاس به نام جیآر به روستاهای فرانسه است. آنها از روستاییان، کارگران کارخانهها و آدمهای دیگر عکس میگیرند و سپس عکسها را در اندازهی بسیار بزرگ چاپ کرده و روی دیوار خانههای آنها میچسبانند. گاهی این عکسها دستهجمعی است و گاهی فردی، اما همگی نمایانگر حالوهوای هر منطقه و نوع زیست مردماند. به این ترتیب هنر وارد مکالمه با فضا و عادتهای روزمرهی آدمها شده و به بهانهای برای شناخت و گفتوگوی انسانی بدل میشود. فیلم همان قدر اثری درباره سبک زندگی این مردم عادی است که درباره یک پروژهی هنر محیطی، و البته درباره خود آنیس واردا.
یا میدان (مربع) اثر روبن اوستلوند برندهی نخل طلا که حتماً درباره آن بسیار شنیده و خواندهاید. ارائهی هر نوع توصیفی از این فیلم کاملاً بیفایده است چرا که اثریست بدیع و منحصربهفرد با پیرنگ چندوجهی و کمدی درخشانی که در لحظههایی یادآور ژاک تاتی میشود، درباره تمامی آنچه انسان امروز غربی با آن مواجه است. با یک موسیقی اریژینال فوقالعاده و ریتم کمیک بینظیر بازیگران.
کشتن گوزن مقدس در بخش مسابقه اما فیلمی است سنگین. سنگین از حضور ستارهای همچون نیکول کیدمن، از موسیقی پرحجم و آزاردهندهای که قرار است دائم به یاد تماشاگر بیندازد که در حال دیدن فیلمی در ژانر وحشت است، از اغراق در خشونت و از نمادگرایی که در سطح میماند و پس از این همه فشار بر اعصاب و روان از ایجاد همدلی با شخصیتها ناتوان است. تماشای چنین فیلمهایی میل به سبکی را در آدم ایجاد میکند. سبک شدن مثل جوان سوری فیلم قمر مشتری که به بیوزنی رسیده و در آسمان شناور است.
زن جوان
آنها نخستین فیلم بلند آناهیتا قزوینیزاده فیلمساز جوان ایرانیالاصل که قبلاً با فیلمهای کوتاهش در کن درخشیده، امسال برای دریافت دوربین طلایی رقابت میکرد. اشاره به اصلیت ایرانی این فیلمساز اهمیت دارد چرا که فیلم - گرچه محصول آمریکاست - اما سرشار است از ارجاع به ایران و فرهنگ ایرانی. فیلم ترکیبیست از دو قصهی مجزا - که شاید در اصل برای دو فیلم کوتاه نوشته شدهاند - که بهخوبی پرورانده و اجرا شده اما در نهایت فیلمساز موفق نمیشود دو ایدهاش را به شکلی منطقی به هم پیوند بزند. داستان اصلی فیلم درباره دختر نوجوانیست که در آستانهی بلوغ دچار بحران هویت جنسی است و به همین دلیل با پزشکش ملاقاتهای منظم دارد. تشخصی که در طراحی فضای بصری فیلم به چشم میخورد و باند صوتی غنی از زمزمههای شاعرانهی دختر، حس ابهام و ناشناختگیِ بلوغ را به تماشاگر منتقل میکند. اما از جایی که شخصیت اصلی به همراه خواهرش و نامزد ایرانی او به یک مهمانی ایرانی پا میگذارد فضای فیلم دوپاره میشود. این سکانس طولانی که عملاً نیمی از فیلم را شامل شده با لحنی شوخوشنگ و ستایشآمیز مجموعهای از آداب و رسوم خانوادههای ایرانی ساکن آمریکا را به نمایش میگذارد: کباب کوبیده، رقص کردی، دورهمیهای پرجمعیت، اسکایپ کردن مدام با پدر و مادر ساکن در ایران و... دختر نوجوان ماجرا سعی میکند خود را در این فضا همگن کند، اما در پایان نمیبینیم که این تجربه تفاوتی در نگاه و زیست او ایجاد کرده یا به نحوی با بحران شخصی او ارتباطی معنادار پیدا کرده باشد.
اما برندهی جایزهی دوربین طلایی، زن جوان دیگری بود: لئونور سِرای - که در فِمیس سینما خوانده - با زن جوان یکی از فیلمهای دیدنی بخش نوعی نگاه؛ فیلمی زنانه چه از لحاظ گروه پشت دوربین و چه از نظر محتوا. شخصیت اصلی فیلم (با بازی لتیسیا دوش) تنها، شکننده، بیکار و بیپول در پاریس سرگردان است. معشوقش در ابتدای داستان او را ترک کرده (یا به عبارت دقیقتر او را توی خیابان انداخته) و همین سرآغازی میشود در مسیر خودشناسی، دست یافتن به استقلال فکری و آموختن اعتماد به دیگران. فیلم که به نظر میرسد از واقعیت الهام گرفته شده، جزییات، داستانکها و شخصیتهای فرعی جذابی دارد.
تماشای سریال شش قسمتی بالای دریاچه: دختر چینی جین کمپین در کن تجربهای منحصربهفرد بود. یک پلیسِ زن با گذشتهای دردناک و تلاشش برای یافتن شبکهی فحشا که از زنان مهاجر آسیایی سوءاستفاده میکنند، محور داستان را شکل میدهد. تأملی عمیق درباره مادری، مادر بودن و درد و رنجهای همراه آن. بازی الیزابت ماس در نقش اصلی فوقالعاده است.
پرسش اصلی درباره Le Redoutable (که چون اسم خاص است نباید ترجمه شود) این است که شخصیت محوری آن کیست، ژانلوک گدار یا آن ویازمسکی؟ فیلم بر اساس رمان خودزندگینامهای و صادقانهی یک سال بعد ویازمسکی ساخته شده است. آن در نوزدهسالگی و پس از بازی در زن چینی با گدار ازدواج کرد که بیست سال از او بزرگتر بود. البته روابط عاشقانهی آنها پیش از فیلم آغاز شده بود و گدار آن را از نوجوانی و به خاطر بازیاش در ناگهان بالتازار برسون میشناخت. شرح این آشنایی و زندگی مشترک که طبعاً با خاطرات سینمایی و ماجراهای مِه 68 گره خورده است، به شکل مفصل در رمان یک سال دانشجویی و دنبالهی آن یک سال بعد آمده است. اما اقتباس کمیک میشل آزاناویسیوس بیش از آنکه دغدغهی وفاداری به روح کلی رمان را داشته باشد و در نتیجه بخواهد روایت نادیدهای از احساسات و دغدغههای این زن در جریان یک زندگی زناشویی پیچیده ارائه دهد، درگیر همان تصویر آشنای گدار به عنوان فیلمسازی نابغه و خودخواه شده است؛ و البته جنس بازی لویی گارل در نقش گدار هم در ارائهی تصویری کاریکاتوری سنگتمام گذاشته است. فیلم جنبههای زنانهی رمان و جزییات مربوط به زندگی شخصی و حرفهای آن ویازمسکی به عنوان دختری جوان در دوران اوج فمینیسم در فرانسه را کمرنگ کرده، و در عوض زمان زیادی را به وقایع تاریخی بارها روایتشدهی سال 68 و شکل گرفتن گروه ژیگا ورتوف با گدار و ژان پیئر گورن اختصاص داده است.
حرفه: منتقد
سالن بونوئل در طبقهی پنجم کاخ جشنواره مثل سالهای گذشته میزبان بخش کلاسیکهای کن است. حضور مدام در این سالن و تماشای نسخههای بازسازیشده و با کیفیت عالی آتالانت (ژان ویگو) و آگراندیسمان (آنتونیونی) با حضور کوستاگاوراس مدیر سینماتک پاریس از لذتهای بزرگِ حضور در کن به شمار میرود که نباید از دستش داد. اما در این سالن مستندهای جذابی درباره سینما، جشنواره کن و حرفهی نقد فیلم هم به نمایش درآمد. دو مستندی که در این بخش دیدم، یکی درباره دیوید استراتن منتقد وِرایتی و دیگری درباره ژان دوشه منتقد، نویسنده و مدرس فرانسوی، هر کدام به شیوهی خاص خود این حرفه را زیر ذرهبین میبرند. دیوید استراتن، یک زندگی سینمایی جدای از کارنامهی حرفهای استراتن به عنوان نویسنده و مجری برنامههای سینمایی تلویزیون استرالیا - که حضور بسیار دلپذیری هم جلوی دوربین دارد - مروری جامع بر بخشهای ناشناختهی تاریخ سینمای استرالیا را هم در خود دارد و به این ترتیب منتقد را در درون یک سنت، یک پسزمینهی سینمایی قدرتمند قرار میدهد و تحلیل میکند. اما سازندگان ژان دوشه، کودک ناآرام که چند شاگرد بسیار جوان کلاسها و کارگاههای نقد فیلم دوشه هستند، ترجیح دادهاند به ویژگیهای فردی و عوالم شخصی او بیشتر بپردازند. ژان دوشهی سالخورده - که دستی هم بر آتش بازیگری و فیلمنامهنویسی داشته - طی سالها کارگاههایش را در سینماتکها، کلوبها و دانشگاههای مختلف برپا کرده و شاگردان فراوانی تربیت کرده است که برخیشان - مثلاً آرنو دپلشن و اگزاویه بووآ - جزو بزرگترین سینماگران امروز فرانسهاند. فیلم از طریق گفتوگو با دوستان و همکاران و شاگردان دوشه و نمایش خلوت او در خانهاش میکوشد پرترهای صمیمانه از او به دست دهد و به مسیرش به عنوان یک سینمادوست، بُعدی فردی ببخشد. تصویری از منتقد فیلم به مثابه فیلسوف، بازیگر و آفرینندهی تفسیرها.