وقتی در جشنوارهای بهترینها را انتخاب کنی، در واقع سادهترین کار را انجام دادهای! سلیقه و تا حدی حال و روز آدمی موقع تماشای فیلمها، نقش مهمی دارد در انتخاب اینکه کدام فیلمها را بیشتر دوست داشته و کدام فیلمها در یک رویداد برایش بهترین بودند. اما میشود دامنهی انتخاب فیلمهای یک جشنواره را با «ترین»های دیگر ادامه داد؛ که این کار دوم هم به بازی میماند و هم کار دشوارتری است برای یک دوستدار سینما، چون باید دلیلی موجه بیاوری که چرا یک فیلم ناامیدت کرده و چرا یک فیلم غافلگیرکننده بوده است. برای انتخاب این «ترین»ها واقعاً نیاز هست که فیلمها را بیش از یک بار دید، متأسفانه مجالش نبود که در کارلووی واری، فیلمی را بیش از یک بار ببینم، پس آنچه میخوانید ارزشیابی شتابزدهای است برای انتخاب «ترین»های جشنواره.
ناامیدکنندهترین فیلم
چهطور میشود فیلمی آدم را ناامید کند؟ و اصلاً ناامید شدن از یک فیلم چه معنایی دارد؟ ناامیدی من در جشنواره کارلووی واری زمانی رخ داد که در سالنی فرعی به تماشای اسلک بِی/ Slack Bay (برونو دومون) نشستم. چرا ناامید شدم؟ چون از ابتدای کارنامهی دومون، از همان زمانی که انسانیت را دیدم (زندگی مسیح را با تأخیر و پس از این فیلم دیدم)، شیفتهی گستاخی و بیقیدی فُرمی کارگردانی و نویسندگی دومون شدم. تجربههای بعدیاش شاید به اندازهی انسانیت برایم جذاب نبودند اما هر کدام از آنها از 29 نخل گرفته تا کامی کلودل 1915 بارقههایی از جسارت و نبوغ دومون را داشتند. شروع اسلک بِی خوشحالم کرد که دومون همان مسیر را این بار با زیرژانر معمایی آگاتا کریستیگونه ادامه میدهد، اما فیلم هرچه جلوتر رفت، بیشتر دچار آشفتگی ساختاری و متنی شد؛ شبیه آش درهمجوشی که یک سرش امیر کاستاریکاست و یک سرش لورل و هاردی، یک سرش ژولیت بینوش هیستیریک جلف است و سر دیگرش خانوادهی آدمخوار. مشکل اصلی دومون در فیلم این است که اصلاً رها نیست، هیچ چیز خلقساعهای در فیلم نیست و همه چیز زیادی حسابشده است؛ از آن حسابشدگیهایی که به تصنع میرسد و این تأثیری ندارد جز احساس سرخوردگی و ناامید شدن از فیلمسازی که دوستش داری.
غافلگیرکنندهترین فیلم
غافلگیری اغلب هنگام دیدن فیلمهای اول رخ میدهد، بهخصوص وقتی فیلماولی ببینی که بسیار پخته است یا جسارتهای فرمی دارد که ناشی از نبوغی جنونآمیز است. اتفاقی که زمان تماشای خانهی دیگران (روسودان گلورجیدزه) برایم افتاد و دلیلش پختگی کارگردانش در بسط دادن روایتی مینیمال از جنگ بود. همین حال موقع تماشای جانورشناسی ساختهی ایوان توردوفسکی هم بهم دست داد، وقتی دیدم این فیلمساز جوان چهطور توانسته است روایتی استعاری از سرکوب عواطف زنان را در بستر داستانی کمدی و فانتزی تعریف کند. فیلم ماجرای زنی است که در میانسالی دُم درمیآورد. فیلم شاید کاستیهای یک فیلم اول را داشته باشد (از جمله کارگردانی که گاهی یکدست نیست) اما اهمیتش در این است که تا انتها به مضمون خود و شخصیت اصلیاش وفادار میماند و مسیر تراژیک و تلخش را با هوشمندی دنبال میکند. یک نوع غافلگیری دیگر هم داریم و آن وقتی است که سینماگری کهنهکار شما را متعجب میکند؛ کاری که جیم جارموش در پترسن موفق به انجامش میشود.
پایینتر از حد انتظار
وقتی نام پدرو آلمودووار به میان میآید، چه بخواهیم و چه نخواهیم، یاد فیلمنامههای قرص و محکمی میافتیم درباره زنانی در آستانهی فروپاشی عاطفی؛ زنانی که روی لبهی تیغ ایستادهاند و باید تصمیمی مهم بگیرند، و متنهای پرپیچوخم و متکی به اتفاقهای متعدد که هر لحظه ما را شوکه میکنند. خولیتا جدیدترین کار آلمودووار شاید به نسبت پوستی که در آن زندگی میکنم و خیلی هیجانزده هستم فیلم بهتری باشد اما خیلی پایینتر از استانداردهایی است که خود آلمودووار با فیلمهایی مثل همه چیز درباره مادرم و با او حرف بزن وضع کرده است. فیلم بیشتر شبیه قصهای است که راوی قهاری دارد در روزهای کهنسالی تعریفش میکند، زمانی که دیگر برقی در چشمان راوی نیست و جادوی خودش را از دست داده است. در خولیتا زنهایی را میبینیم که نه جنون زنان سابق آلمودووار را دارند، نه فتانگی آنها را و نه حماقتهایشان را؛ که انگار با رونوشتی کمرنگ از فیلمی از آلمودووار روبهرو شده باشیم. فیلم را میشود تا انتها تماشا کرد، عصبی هم نمیشوی اما مدام صدایی پس ذهنت میگوید این فیلمی نیست که از استاد اتفاقها و بازیهای سرنوشت سراغ داریم.
بالاتر از حد انتظار
پارک چانووک یکی از فیلمسازهای مطرح سینمای کره جنوبی است که راه به آمریکا باز کرد و دوباره به شرق دور بازگشت. فیلمسازی که محبوبم نیست و بیش از آنکه در فیلمهای پرخون و خشونتش رنگی از نبوغ ببینم، یک کلیپساز ماهر میبینم که در وارد کردن شوکهای آنی به بیننده بسیار موفق است و اگر هم چیزی از همکلاسی قدیمی در ذهنم باقی مانده باشد همان شوکهای آنی، بهویژه در نیمهی اول فیلم است. با همین پیشفرضها به تماشای مستخدم نشستم و هرچند فیلم با پایان فصل اول از سه فصلش، کاملاً دستش برایم رو شد و رازش برملا و اساساً فیلم از هر گونه جذابیت روایی خالی شد اما با علاقه فیلم را تا انتها تماشا کردم، چرا؟ دلیلش همان چیزی است که باعث میشود مستخدم فراتر از انتظار من باشد و هرچند در سطح یک فیلم خوب باقی میماند اما قدمی رو به جلو برای فیلمسازش است. فیلم ادای دینی است به متون ممنوعهی باستانی ادبیات ژاپن و سرشار از ارجاع به این متون و بازسازی تعدادی از معروفترین نقاشیهای همین کتابهاست. انگار خود کارگردان هم میدانسته که قصهی عاشقانه و هیجانانگیز و معماییاش از همان یکسوم ابتدایی لو میرود و برای همین ادامهی متن را بهانهای کرده است برای این اوماج محترمانه به متون ممنوعه. نتیجه فیلمی است با تصویرسازیهای گاه درخشان، خشونت افسارگسیخته، طراحی دکور حیرتانگیز و... فیلم برای طرفداران سینهچاک کارگردان، همان فیلمی است که انتظارش را داشتند و برای کسانی مثل من، فیلمی است که میشود تا انتها تماشایش کرد و تا مدتی سکانس نهایی شکنجهاش را فراموش نکرد.
بهترین فیلم ترمیمشده
جشنوارههای بزرگ عادت دارند به نمایش تعدادی از فیلمهای ترمیمشده برای دیدار دوباره مخاطبان. حسن کار این است که میشود فیلمی را که شانس تماشایش را بر پردهی بزرگ نداشتی، با کیفیتی مافوقتصور روی پرده ببینی! بهترین فیلم ترمیمشدهای که در کارلووی واری پخش شد مخمل آبی دیوید لینچ به مناسبت سیسالگیاش بود. درباره فیلم چیز تازهای نمیتوان گفت و برای همین از تجربهی دیدن فیلم میگویم. سی سال پیش وقتی فیلم در آمریکا نمایش داده شد، خیلیها در سالن حالشان بد و حتی دچار تهوع شدند، و کارگردانش را منحرف خواندند. حالا پس از سی سال در سالنی پر از جمعیت، تماشاگران ترانهی فیلم را زمزمه میکردند و بهتمامی تصنع عامدانهی لینچ لبخند میزدند و درست در همان صحنههایی که سی سال پیش موجب تهوع شده بود، میخندیدند و ریسه میرفتند! چه شده، فیلم عوض شده یا ما! حتماً ما عوض شدیم. مخمل آبی خیلی پیشتر از زمانهی خود بود و حالاست که میشود بسیاری از ارجاعهای فیلم را درک کرد؛ متوجه شد چهطور با ژانر بازی میکند، چهطور تلویزیون را دست میاندازد، و چهطور کلیشههای سینمای نوآر را زیرورو میکند. تازه روی پرده بزرگ و با کیفیت درخشان درک میکنی دیوید لینچ چه مهارتی در ترکیب رنگ و قاببندی دارد، چهقدر نماهایش را استادانه به هم وصل میکند و چه نبوغ ذاتی در استفاده از جلوههای صوتی و موسیقی دارد؛ و در تمامی لحظههای تماشای فیلم حس میکنی، لینچ در گوشهای تاریک ایستاده و نیشخندی بر لب دارد؛ نیشخندی که بعد از سی سال، یعنی عوض شدن یک نسل سینمارو، بر لب مخاطبان جوانمینشیند! مخمل آبی هنوز تازه است و حیرتانگیز و بهتآور، و هنوز میتواند بترساند و البته سرخوشت کند. فکر کنم این بزرگترین دستاورد برای فیلمی است که هنوز در سیسالگی کهنه نشده است.
انتخاب ویژهی جشنواره
تنها فیلم ایرانی جشنواره لانتوری رضا درمیشیان بود. همراه او و مریم پالیزبان برای معرفی فیلم و ترجمه دو بار روی صحنه رفتم و هر دو بار از علاقه و شیفتگی مخاطبان به فیلم لذت بردم؛ اینکه کنجکاو بودند فیلم در ایران نمایش خواهد داشت یا نه، اینکه موضوع فیلم واقعی بوده یا خیالی و... جالب بود که مخاطبان موقع تماشای فیلم سالن را ترک نمیکردند و هرچند فیلم پر از دیالوگ است و خشونتی آزاردهنده دارد، تا انتها تماشایش میکردند و بعد با سؤالهای متفاوت سراغ درمیشیان میرفتند.
روزهای شیرینی در جشنواره بود تا اینکه خبر فوت عباس کیارستمی رسید. هر جا میرفتی تا میشنیدند ایرانی هستی، بهت تسلیت میگفتند، انگار سینما پدرش را از دست داده باشد! رضا درمیشیان همان روزی که رسید، پیگیر شد و با همکاری مسئولان جشنواره و کارل اُخ، مدیر هنری جشنواره، میزی را مزین به عکسهایی از کیارستمی کرد؛ و در ادامه، نمایش فیلمش را به کیارستمی تقدیم کرد.
اما این دو اتفاق تنها سهم سینمای ایران در کارلووی واری نبود! اگر این روزها میشود از تأثیر کیارستمی بر سینما حرف زد، میشود از تأثیر اصغر فرهادی هم صحبت کرد! فیلم فارغالتحصیلی کریستیان مونجیو که در کن حضور داشت، در کارلووی واری هم روی پرده رفت. فیلم اساساً الگوبرداری از ملودرام هیچکاکی فرهادی است و فیلمنامهاش را دقیقاً از الگوی فیلمی مثل جدایی نادر از سیمین برداشته و به شکلی جالب سکانس سواری با ماشین شیشهشکسته را هم تکرار کرده است! مشکل فارغالتحصیلی این نیست که کپی فرهادی است (البته فیلم در لحظههایی کپی بورژوای کوچک کوچک (1977) ماریو مونیچلی هم میشود)، مشکل اینجاست که مونجیو متوجه سازوکار لایههای زیرین فیلمنامههای فرهادی نشده است؛ و متوجه نیست ملودرام هیجانانگیز برای فرهادی بستری است برای بسط ایدههایش درباره تضاد و تقابل طبقات اجتماعی، شکاف نسلها و ارجاعهای ظریف سیاسی! همه چیز در فارغالتحصیلی گلدرشت است و توی ذوق میزند بجز بازی بازیگر اصلیاش که نقش پدری گرفتار را خوب بازی میکند و شاید فقط اوست که اندکی روح به فیلم میبخشد.