قافلهی رفتگان مسعود رسام: جای آن پاها روی برف... بیژن بیرنگ: سالهایی که من و مسعود کنار هم کار میکردیم، فکر میکردیم و راه میرفتیم، خیلیها از ما میپرسیدند چهطور میشود این همه سال (28 سال) دو نفر با هم در تهیهکنندگی و کارگردانی مشترک کنار هم راه بروند. من میگویم آدمها وقتی میتوانند در قالب دو نفر، یک خانواده، یک مملکت کنار هم راه بروند که بوی همدیگر را گرفته باشند، و آدمها بوی همدیگر را نمیگیرند مگر رؤیاهای مشترک داشته باشند (آرزوها را فراموش کنیم که همیشه حقیرند و در کوتاهمدت به دست میآیند و بلافاصله بعد از به دست آمدن ارتباطات آدمها نیز تمام میشود). رؤیاهای مشترک من و رسام امروز برای من، بعد از پروازش کاملاً روشن است. رؤیای ما نه تهیهکنندگی بود و نه کارگردانی. نه پول بود و نه موفقیت! مسعود همیشه به من میگفت آدم باید سرش را پایین بیندازد و کارش را بکند. به ما چه دیگران چه میکنند! و این واقعاً میسر نمیشود مگر اینکه به رؤیایی و به فلسفهای در زندگی معتقد باشی، وگرنه هر چیز کوچکی میتواند مانع راه رفتن بشود. از حسادت بگیرید تا اتفاقات و مشکلات اجتماعی و مالی.
زورو به حمام میرود... شهزاد رحمتی: مرگهای مکرر هنرمندان و شخصیتهای بزرگ، چندیست که بدجوری امانمان را بریده. از این میان رسام یکی از آدمهایی است که مطمئنم به لطف کارهای درجه یک و ارزشمندی که از او به یادگار مانده هرگز فراموش نخواهد شد؛ بهخصوص چون موفق شد به عمق روح و احساس مخاطبان کارهایش رسوخ کند؛ این حقیقتی است که دستکم همهی آن بچهها و نوجوانان حالا دیگر بزرگسالی که پای تلویزیون همراه با شخصیتهای دوستداشتنیشان دم میگرفتند به آن گواهی خواهند داد: «زورو به حمام میرود، با خود لیف و صابون میبرد...»
عباس شباویز: دو خاطره عباس کیارستمی: سال 1350 به مناسبت جشنهای 2500 سالهی شاهنشاهی مراسمی بود، یادم نیست در کجا، که من هم از طرف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دعوت شده بودم. نمیدانستم چه خبر است و برنامه چیست. احساس غربت میکردم و در آنجا کسی جز شباویز را نمیشناختم. رفتم کنارش که دلگرم شوم. بعد دیدیم هویدا - نخستوزیر - آمد و به همه یک مدال و یک لوح یادبود داد. با شباویز از آن مراسم بیرون آمدیم و پیاده داشتیم میرفتیم؛ او که میدانستم زمانی فعالیت سیاسی و دیدگاه تندوتیزی داشت، با لحنی معترض و مثل فریبخوردهها گفت: «عجب کلاهی سرمان گذاشتند.» (البته با کلمات و تعبیر دیگری)... «حالا با این چیزها با چه رویی به خانه بروم؟ بگویم اینها چیست؟» داشتیم از کنار خرابهای میگذشتیم. پیشنهاد کردم این مدالها و لوحها را همین جا بیندازیم. نگاهش برقی زد و هر دومان لوح و مدال را شوت کردیم توی زبالههای آن خرابه.
مهدی سحابی: آه! که چهقدر دلم برایت تنگ شده... هوشنگ گلمکانی: توی شلوغی اطراف مرکز فرهنگی ژرژ پمپیدو ناگهان با مهدی سحابی سینه به سینه شدیم. با همان طنز ظریف و سرعت انتقال همیشگیاش گفت: «ما باید آدمهای خوشبختی باشیم که بدون قرار قبلی، این جوری، توی پاریس درندشت و توی این شلوغی، همدیگر را میبینیم. بعضیها با قرار قبلی هم همدیگر را پیدا نمیکنند.» در لابهلای حرفهای سرپاییمان نمیدانم من چی گفتم که بوی نومیدی و مرگ میداد. مهدی با نگاهی ملامتبار و پوزخندی از همان جنس، و لحنی جدی با تهمایهی همان طنز آشنایش سرزنشم کرد: «من که تا قبل از 75 سالگی حاضر نیستم ریقِ رحمت را سر بکشم.» با همین کلمات. همیشه بابت کمتحرکی ملامتم میکرد و میپرسید چرا مثلاً نمیآیی برویم کوه. خودش اهل کوهنوردی بود و نهایت تأثیر سرزنشهای او یکیدو بار کوه رفتن و چند بار استخر و سونا بود که با هم رفتیم. اهل سیگار هم نبود و فقط گاهی که دست کسی میدید هوس میکرد یکی هم او روشن کند.
دیدهبان سعید قطبیزاده: قرار است برنامهی زندهای از شبکهی سوم در روزهای پنجشنبه پخش شود که موضوع و محتوایش دربارهی سینمای ایران و فیلمهای روی پرده است. تهیهکنندهی این برنامه که هفت نام دارد فریدون جیرانی، و مجری و کارشناس اصلیاش حسین معززینیا خواهد بود. این خبر میتواند جای خوشحالی داشته باشد، چون بارها عدهای از اهل سینما که رفتوآمدی هم در تلویزیون دارند، دنبال این بودند که یک «نود سینمایی» بسازند اما هر بار به دلایلی این اتفاق نیفتاد که دلیل سادهاش عدم تمایل تلویزیون است برای پرداختن به سینما و طبعاً پوشش حاشیههای آن. جیرانی هم از دو سال پیش پیشنهاد چنین برنامهای را داده بود که اخیراً در دستور کار قرار گرفته است. شروع چنین برنامهای یکی از نیازهایی است که با توجه به بحران مخاطب و از رونق افتادن سالنها، برای سینما از نان شب هم واجبتر است. میماند طرح یک سؤال جدی و آن اینکه در چنین برنامهای که میخواهد ارتباط زندهای با بیننده داشته باشد، تا چه حد میتوان به حواشی سینما پرداخت؟
در تلویزیون مسافران: دوگانگی درکناپذیر بایدها و هستها شاهین شجریکهن: مسافران به کارگردانی رامبد جوان بر اساس طرح و ساختاری فانتزی شکل گرفته و تیم نویسندگان سریال، به خصوص مهراب قاسمخانی که از قدیم علاقهی خاصی به موجودات فضایی و کرات آسمانی داشته، در طراحی اسکلت بنیادی مجموعه نقش اساسی داشتهاند. ایدهی مرکزی سریال حضور موجوداتی بیگانه در میان مردم عادی و برداشت آنان از کارها و شیوههای زیستی جامعه است. انتخاب موجودات فضایی به عنوان ناظران بیرونی و داوران بیطرفی که با آداب و روال متداول زندگی در جامعه آشنا نیستند این فرصت را برای نویسندگان فراهم کرده که نگاه انتقادی و جزیینگر خود را به عادتها و روشهای غلط رایج در میان مردم معطوف کنند و معایب رفتاری افراد جامعه را از چشم ناظر بیطرف خارجی تصویر کنند. این ایده شکل عینیتیافتهی همان هشدار قدیمی است که: «اگر یک خارجی فلان رفتار ما را ببیند چه فکری میکند؟!».
صدای آشنا کارنامهی جواد بازیاران: صدایی از لولهی توپ! شاپور عظیمی: شاید این خاصیت صدای جادویی بزرگان دوبله باشد که ناخودآگاه ذهن و توجه ما را به سوی خود میکشاند و از نامهای کمتر شناختهشده غافل میشویم. در چنین وقتهایی حق مطلب دربارهی گویندگان نقشهای دوم و سوم ادا نمیشود، در حالی که بسیاری از آنها بیشک در کارشان حرفهای و استادند. مازیار یا آنطور که شناسنامهاش میگوید جواد بازیاران، یکی از آن «دو»های سرشناس دوبله است که در کارش «یک» است؛ با این حال با فروتنی بسیار میپذیرد که او را آچار فرانسهی دوبله بدانند. یکی از مشهورترین بازیگرانی که بازیاران از همان ابتدا به جایش حرف زد، ارنست بورگناین است: «هنوز هم اگر بخواهند فیلمی از او را دوبله کنند، سراغ من میآیند. همین اواخر در سریالی به نام عقاب آسمان به جای او حرف زدم.»
خشت خام تماشای مستندهای دهۀ 60 کیارستمی پیروز کلانتری: این روزها دو رویداد ناخوشایند مرا به یکی از دلمشغولیهای خوشایند سینمای مستندیام رجوع داده است. این دلمشغولی اهمیت مستندهای کیارستمی و تأثیر غریب رفتارشناسانه و آموزشی خاص این فیلمهاست که بسیار کم به آن پرداختهایم و مدتهاست در پی موضوع کردن آنم و آن دو رویداد، یکی برگزاری جشنوارۀ رشد است که میآید و میرود، انگار نه انگار، و بیآنکه فضایی بیافریند و حساسیتی برانگیزد و دیگری، متن شکواییۀ بهمن قبادی از کیارستمی است که از موضعی طلبکارانه و سیاسی به زعم خود بیاعتنایی سیاسی و اجتماعی کیارستمی را به باد انتقاد گرفته است. خاستگاه شورشگری سیاسیکارانۀ قبادی که این روزها باب روز شده و از قرار خریدار هم دارد برایم روشن است، اما من هم فیلمهای امروز کیارستمی را که میبینم، دلم برای لحظات برانگیزاننده و موقعیتهای پرتأثیر کارهای مستندش تنگ میشود و این سؤال با من هست که فیلمسازی با آن تیزبینی و حساسیت غریب در نگاه به آدمها و شرایط پیرامونش، چرا در فیلمهای امروزش اینقدر فاصلهگیر و جامعهگریز شده است؟ مشکل از جامعه است یا از فیلمساز نخبهمان؟
بازخوانی آخرین صبحانه در تیفانی احسان خوشبخت: برای هشتاد سال داستان مامبا مانند داستان بسیاری از فیلمهای دیگر تاریخ سینما تمامشده تلقی میشد تا اینکه امسال کسی در بخش «یادداشت آزاد» مدخل این فیلم در سایت IMDb نوشت که دو حلقه از فیلم را دیده است. این یادداشت مختصر و نهچندان قابل اعتماد، پل برنان کارشناس و متخصص سینمای صامت و ناطقهای اولیه را کنجکاو به تحقیقاتی بیشتر کرد تا اینکه از روی همین سرنخ ساده، کپی سالم و تمیز هر نُه حلقه فیلم در یکی از سینماهای دورافتادۀ استرالیا پیدا شد، دهکورهای که آخرین ایستگاه نمایش فیلمهای آمریکایی محسوب میشد و پس از این «آخرین ایستگاه دنیا» دیگر لازم نبود فیلم به جای دیگری فرستاده شود و به همین دلیل میتوانست در مجموعۀ شخصی صاحب سینما جاخوش کند یا طعمۀ آتشی دیگر شود... مامبا آخرین صبحانۀ باشکوه تیفانی بود و خدا میداند که چهقدر از این فیلمهای گمشده و فراموششده در زیرزمینها، انبارها و اتاقکهای زیرشیروانی منتظر کشف هستند.
موسیقی فیلم هنر توصیف، تداعی و کنایه در موسیقی فیلم حسین یاسینی: آیا همخوانی موسیقی و فیلم به این معناست که موسیقی مقلد و همپای تصویر باشد؟ و اگر این طور است پس این همه دشواری چرا؟ آیا همینکه در صحنهای پراحساس ویولن چیزی سوزناک بنوازد یا آوازی محزون شنیده شود، یا هنگام ورود جوانمرد نیکسیرت داستان در فیلم ایرانی صدای ضرب و زنگ زورخانه به گوش برسد یا غم مادربزرگ با زخمههایی بر سهتار عجین شود کفایت نمیکند؟ واقعیت این است که این استفادهی ابتدایی و سادهانگارانه از کلیشهها از قدیم تا امروز در سینمای کشورهای مختلف وجود داشته و دارد اما در کنار استفاده از کلیشهها، حساسیتهای خلاقهای نیز هستند که نهتنها میتوانند موسیقی یک فیلم را به بلوغ هنری برسانند که به اثر سینمایی نیز بُعدی تازه میدهند. استفاده از کلیشهها در سینمای هالیوود نیز که اغلب با بستهبندی احساسات، افکار و شخصیتها در قالبهای بهدقت تعریفشده از یکسو موفقیت مالی محصول را تضمین میکند و از سوی دیگر نوعی سنت فیلمسازی را تداوم میدهد.
سینمای جهان توکیو!: شهر ارواح سرگردان رامین صادق خانجانی: توکیو! بیش از آنکه به طور اختصاصی با نحوهی زندگی و مشکلات آن در این کلانشهر درگیر شود، یک نوع زندگی و فرهنگ را نشانه رفته که زندگی در توکیو، یکی از پیشرفتهترین شهرهای جهان میتواند نمونهی اعلای آن باشد. فیلمسازان در برابر وسوسهی تبدیل فیلم خود به یک اثر توریستی از توکیو و نمایش جاذبههای آن مقاومت کردهاند تا دامنهی نگاهشان از یک محدودهی جغرافیایی فراتر رود. فیلم با تصویری انیمیشن از آسمانخراشهای توکیو که چراغهای رنگارنگ آن را روشن کردهاند و سایهی هواپیمایی از روی آن میگذرد، شروع میشود و با همین تصویر پایان مییابد، به طوری که گویا هر سه اپیزود فیلم حاصل تخیل لحظهای مسافران به این شهر تحت تأثیر تجربهی دیدارشان از آن بوده است.
نقد فیلم محاکمه در خیابان: ز راه خرابات روی برتابم حمیدرضا صدر: او سرانجام، سرانجام، سرانجام آن قدم را برداشت و پا به عرصهای گذاشت که شاید میتوانست بسیار زودتر بگذارد. او سرانجام غیرقابل پیشبینی حرکت کرد و غیرمنتظره. سرانجام دست از تکرار چهار دههای برداشت. سرانجام پس از سالها فیلمی با طعم متفاوتی ساخت. مسعود کیمیایی در محاکمه در خیابان طبعاً به مایههای مأنوس خودش بازمیگردد (مردانگی مخدوش، ناموس بربادرفته، یافتن دلیلی برای انتقامجویی و خودویرانگری، رفاقت مردانه در تقابل با دلبستگی زن و مرد که مرد را خانهنشین میکند)، با این وصف فرم اثر (پرهیز از روایت قصهی خطی سرراست و لزوم پیوند چند شخصیت ظاهراً دور از هم) او را به چالشی خوانده که در کارنامهاش غیرمنتظره است. بنابراین نمیتوان نپرسید چرا او به چنین تغییر مسیری تن داده؟ چهگونه نشانههایی از آثار شاخص پانزده سال اخیر مثل عشق سگی، بابل، تصادف یا پالپ فیکشن به محاکمه در خیابان راه یافتهاند؟ چهگونه کیمیایی اثر پازلگونهای ساخته؟
کابوس خسرو نقیبی: محاکمه در خیابان فیلم غریبهای برای تماشاگر پیگیر مسعود کیمیایی است. روایتش حتی بیش از سربازهای جمعه و حکم، غیرخطی و ساختارش دور از عادتهای مرسوم سازندهاش شکل گرفته. برخلاف آن فیلمهای خیلی قدیمیتر که فیلم در ظاهر داعیهی نزدیکی به حالوهوای آنها را دارد، اینجا با دو قهرمان طرفیم که هرچند دومی را زیاد همراهی نمیکنیم اما آشکارا او گریزگاه کیمیایی از اتهام دوری از دنیایش است. در این کارهای آخر البته فیلمهایی بوده که یک آدم محوری نداشتهاند. همین اواخر، در اعتراض، امیرعلی و رضا آدمهای پیشبرندهی داستان بودند و بعدتر در حکم هم محسن کنار رضا معروفی بود اما آنجا تکلیف قهرمانها روشن بود. قصه را آنها تمام میکردند یا قصه با آنها تمام میشد و تماشاگر میدانست که چه با مرگ و چه با رسیدن به هدف، این قهرمان کیمیاییست که تنها در ایستگاه آخر باقی مانده و او را بدرقه میکند اما در محاکمه در خیابان، خط دوم قصه از اساس مرثیه بر دنیای از دسترفتهی فیلمساز است و مرگ زودهنگام نکویی، با آن شمایل آیینی و آن سکانس معرفی نقاشیشده، که مثل امیرعلی اعتراض میخواهد زودتر بمیرد تا از این کثافتی که اطرافش را فراگرفته خلاص شود، او را به قهرمانی از کیمیایی شبیه میکند که سهمش اندازهی حضور در همین فیلم است.
صداها: چراها فرزاد پورخوشبخت: مؤتمن در صداها موضوع دشوارتری را انتخاب کرده. قتل به عنوان یک نقطهی عطف همهی توجه و اهمیت فیلم را به خود معطوف میکند. در چنین شرایطی وقتی روایت را معکوس میکنیم انتظار میرود همهی سرنخها و شاخههای موازی روایت، ارتباطی ارگانیک با عمل قتل داشته باشند. صداها با قتلی آغاز میشود که نتیجهی جنایت پیشین است. زنی همسر سابق خود را بهشدت مجروح کرده و او در آستانهی مرگ است. همین مرد ساعتی پیش نامزد زن را کُشته. دو داستان فرعی دیگر هم داریم که هر دو در قسمت اولشان تا لحظهی مشاجرهی رؤیا و حمید (نونهالی و پسیانی) ادامه پیدا میکنند و سپس قطع میشوند. فارغ از اینکه مضمون این دو داستان فرعی چیست، تا اینجای کار، به لحاظ منطق روایت و زمانبندی وقایع همه چیز در جای درست خود قرار گرفته. مشکل، زمانی پدیدار میشود که فصل کشته شدن کیانیان به عنوان چهارمین سکانس نمایش داده میشود و بخش اعظم کنجکاوی تماشاگر را ارضا میکند. این در حالی است که فیلم هنوز به نیمه نرسیده است.
اندوه شاخههای شکستهی تاک رضا کاظمی: صداها برخلاف یک برداشت سطحی و اولیه، تنها فیلمی دربارهی دو قتل نیست و شالودهاش بر اهمیت دادن و تناظر بخشیدن به خردهروایتهای دیگری استوار است که از نظر دانای کل قصهگو اهمیت کمتری از آن رخدادهای خونین ندارند. حتی در تقسیم و تخصیص زمان سکانسها هم این اهمیت مورد نظر بوده است. به نظرم این تناظر بخشیدن نامؤکد به خطوط روایی و احراز یک ساختار نمادین برای کلیت داستان، درست و دلنشین از کار در آمده؛ هرچند چنانچه در یادداشت زمان جشنواره اشاره کردم تلاش برای بازتاباندن فرجام زنی همچون رؤیا بر سیمای شیرین در فصل گفتوگوی او و مادرش به دلیل دیالوگهای زمخت و شعارگونه، در حد و قوارهی دیگر بخشهای فیلم نیست. بیتناسبی اتمسفر و اجرای این سکانس با سکانسهای دیگر و نیز انتخاب آسانگیرانهی بازیگر نقش مادر، علتهای فرعی برای این جداافتادگی هستند. اهمیت خردهروایتهای فیلم در ترسیم موقعیت غیرپایدار و هشداردهندهی شخصیتهای مؤنث فیلم از مریم گرفته تا نگار و شیرین و حتی مادر شیرین است که هر یک وجهی دیگر از وجوه ممکن زنانی از جنس رؤیا را بازمیتابانند.
کتاب قانون: امشب اشکی میریزد؟ آنتونیا شرکا: در کتاب قانون آنکه قرار است تکوتنها در تلاش برای اثبات حقانیت خود باشد یعنی ژولیت/ آمنه، دختر لبنانی مسیحی که مسلمان میشود و با یک ایرانی مسلمان ازدواج میکند، چنان در مسیری چارچوببندی شده و متقن حرکت میکند که آدم از خود میپرسد گره یا اوج فیلم کجاست؟ این زنِ تازه مسلمانشده که چنان در اعتقاد خود به ایمان و یقین رسیده که وقت و بیوقت «کتاب قانون»اش را باز میکند تا در هر جا هر کسی را به تازیانهی انتقاد خود بگیرد، چه بحرانی را نشان میدهد که همدلی تماشاگر را برانگیزد؟ اصلاً فیلم بسیاری از لحظههای کلیدی را که میتوانستند اوج آن باشند تعمداً میسوزاند؛ از جمله ماجرای مسلمان شدن ژولیت که معلوم نیست فقط به دلیل عشق به رحمان است یا نصیحت آن رییس متعصب هیأت ایرانی به اینکه حجابش را رعایت کند.
سرزمین گمشده: مستند کلیشهای الهام طهماسبی: تاریخ ایران فرازونشیبهای زیادی دارد که میتوان از دل آن موضوعهای بکر فراوان برای ساخت مستند یا فیلم داستانی پیدا کرد. مستند سرزمین گمشده هم که اشاره به آوارگی مهاجرانی دارد که به خاطر دنبالهروی از «جنبش آذربایجان» سالها از وطن دور ماندند. فیلم از حیث انتخاب موضوعی نو موفق است، اما انتخاب موضوع فقط قدم اول در ساخت مستند است و برای شکل دادن به آن، پرورش تصویری و یافتن قالب و ایدههای تصویری مهمترین مرحلهی کار است. مستندهای تاریخی بر پایهی اسناد و مدارک تاریخی شکل میگیرند و تحقیق در آنها حرف نخست را میزند، که سرزمین گمشده از همین نقطه آسیب دیده؛ یا تحقیق دربارهی موضوع ناقص انجام شده، یا تحقیقها در فیلم نمود پیدا نکرده و به نکتههایی که میتوانسته تأثیرگذار باشد یا بار تصویری داشته باشد، توجهی نشده است.
گفتوگو با فرزاد مؤتمن (کارگردان صداها): کسی بابت رؤیاهای من پول نمیدهد نیما عباسپور: امتیاز دیگر صداها نقشآفرینی متناسب بازیگران با فضای فیلم است. چهگونه به این میرسید؟ کمی توضیح بدهید دربارهی بازی گرفتن از بازیگرانتان. فرزاد مؤتمن: من راستش از بازیگرم بازی نمیگیرم. بازیگر خودش بازی میکند. من فقط سعی میکنم شرایط خوبی را برای بازی او فراهم کنم. قبل از شروع فیلمبرداری دورخوانی میگذاریم. در دورخوانی راجع به خیلی چیزها بحث میکنیم. مثلاً شخصیتها، موقعیتها و دیالوگها. بازیگرها به ما میگویند که چه چیزی را دوست ندارند. چه دیالوگی را نمیخواهند که بگویند و چه موقعیتی به نظرشان خوب در نخواهد آمد. بعضی از این چیزها را تغییر میدهیم. بعد روی نحوهی خوانش دیالوگها صحبت میکنیم. روی ریتم دیالوگها و روی آهنگشان. چه قدر آهنگیناند، چهقدر یکنواختاند، چهقدر ریتمیکاند. چهقدر با حذف آهنگ و تأکید روی ریتم جلو میروند. روی اینها به نتایج قطعی میرسیم و بعد سر صحنه بازیگر اجرایش میکند. فقط من ممکن است یک روتوش مختصر بکنم و بهش بگویم این یک کار را نکن، چون او رفته به نقش حسابی فکر کرده و در نتیجه کلی اکت برای بازیش گذاشته، فقط کمی ممکن است احتیاج به تراش و حذف داشته باشد. معمولاً هم احتیاج به حذف دارد نه به اضافه شدن. ما در واقع غالب بازیها را خوددار، کمی سرد و کمی یکنواخت گرفتیم، به استثنای رؤیا نونهالی که اصلاً دلیل اصلی انتخاب او برونفکنیاش بود. او همیشه کمی درشتتر از دیگران است و چون این شخصیت قتل نهایی را انجام میدهد و کمی مرکزیتر از دیگران است، بازیاش را از آنهای دیگر جدا کردیم.
معرفی و نقد کتاب به خاطر یک فیلم بلند لعنتی (رُمان) اصغر یوسفینژاد: داریوش مهرجویی در نخستین رمانش، با رفتن به سراغ «سلیم مستوفی» 23 ساله که نمونهی جوانان معلق و آویزان امروزی است، اعتبار فرهنگی و اجتماعی و به عبارتی گلوی خود را در اختیار نسلی خاموش، اما پرغیض و بیزار از شهر و دیار قرار میدهد تا دردهایش را فریاد بزند. سلیم که در تبوتاب ساخت فیلمی بلند است و از دو سال پیش مجوز کارگردانی او باطل شده، بیرون از دنیای آشفته و پرآشوب ذهنش، جرأت دم برآوردن ندارد. اشارههای گذرای نویسنده، آشکار میکند که زمان روایت، سالهای میانی دههی 1370 است، اما جنس وقایع با مختصات فرهنگی و اجتماعی دههی اخیر سازگارتر است و چه بسا مهرجویی برای گریز از برخی محدودیتها، زمان را یک دهه به عقب برده است. اما چیزی که در این رمان جای تأمل دارد، ترسیم موشکافانه و جزیینگر مناسبات اجتماعی و فرهنگی و وضعیت نابهسامان نسل نوپای جامعه است. |