در آستانهی انتخابات ریاستجمهوری و شورای شهر: من قطاری دیدم که سینما میبرد... پوریا ذوالفقاری: با آغاز ثبتنام برای کاندیداتوری در انتخابات شوراها، تصویر چهرههای آشنای سینما و تلویزیون در حال پر کردن فرم حضور در انتخابات شوراها، در کنار تصویر ورزشکارانی مثل حمید سوریان، حسین رضازاده، حمید درخشان و آرش میراسماعیلی منتشر شد. این اتفاق به حدی ناگهانی بود که در 12 اردیبهشت، حسین مظفر رییس ستاد ائتلاف انتخابات سهگانهی اصولگرایان، با تأکید بر اینکه «ما در شورا خواننده، بازیگر و تکواندوکار نمیخواهیم»، با کنایه، اصل ماجرا را کمی مشکوک دانست: «نمیدانیم چه کسانی آنها را به صحنه آوردهاند.» نکتهی عجیب این است که از بین چهرههای سینما و تلویزیون، اتفاقاً کسانی وارد میدان شدهاند که موضعگیری سیاسی خاصی نداشتهاند و خبری از سینماگران فعالتر نیست...
ادعاهای سرقت طرح و فیلمنامه در سینمای ایران افزایش یافته است: نویسنده، بیخبر از پرده! یکی از نگرانیهای همیشگی فیلمنامهنویسان، به سرقت رفتن طرح یا بخشهایی از فیلمنامهشان است. حتی اصغر فرهادی هم در جلسهی پرسش و پاسخی که ماه گذشته در فرانسه برگزار شد، در پاسخ به پرسشی دربارهی چگونگی نگارش فیلمنامه به این خطر اشاره کرد: «معمولاً قصههایی را که توی ذهنم هست، مدام برای بقیه تعریف میکنم... در این تعریف کردنها به آن قصهای نزدیکتر میشوم که بتوانم راحتتر تعریفش کنم... این کار خطرناکیست چون بعداً بدون اینکه خبردار شوم، میبینم یک نفر دیگر قصههایی را که تعریف کردهام، ساخته است!»...
سعدی افشار و کارنامهی کوتاه سینماییاش: چاپلین سیاه علی شیرازی: خاطرهی سینمای ایران از سعدی افشار محدود به دو فیلمی است که در دههی 1360 بازی کرد. جالب اینکه او در هر دو فیلم به نقش یک سیاهباز ظاهر شد. در زخمه (خسرو ملکان، 1362) افشار نقش سیاهباز یک گروه تختحوضی به سرپرستی حسن سنتوری (مهدی فخیمزاده) را بازی میکرد که میکوشید عین زندگی کاری و هنری خود بر پرده ظاهر شود؛ درست مثل خود سازندگان فیلم که در شرایط جدید اجتماعی، سیاسی و فرهنگی کشور، زخمه را با این هدف ساخته بودند تا در حد مقدورات برخی «جذابیت»های سینمای قبل از انقلاب را بازسازی کنند و...
نگاهی به اوضاع تلویزیون در اردیبهشت: شبهای کوتاه، دستان خالی و کنداکتور آسان احسان ناظمبکایی: تلویزیون در بهار افت میکند. این عبارت در تلویزیون ایران که در ساختار کلیاش تجربه بر برنامهریزی میچربد، عبارتی تقریباً اثباتشده است، آن هم به چند دلیل؛ یکی اینکه تلویزیون در نوروز آنچه در چنته دارد رو میکند و درست مثل خیلی از شهروندان و کارمندان، نیمهی دوم فروردین و اردیبهشت، جیبی خالی دارد...
جشنوارهی کوچک من: لرزانندهی چربی احمد طالبینژاد: در یک عصر بهاری و در هوای ملسی که وزش نسیمش مرده را زنده میکند (چه توصیف خشنی! گفتم که اینکاره نیستم) به دعوت محمد شیروانی به دیدن آخرین ساختهاش لرزانندهی چربی رفتم... اقرار میکنم که از فیلم چیزی نفهمیدم. آیا آنچه میبینیم در ذهن یکی از شخصیتهای فیلم میگذرد؟ اصلاً راوی کیست؟ این آدمها کی هستند؟ ما کی هستیم؟ و پرسشهایی از این دست که حتی مرور چندبارهی صحنهها در ذهن و جستوجو برای یافتن سرنخی که بتوان به آن گیر داد و این کلاف سردرگم را باز کرد هم راه به جایی نمیبرد...
گزیدهی تصویرهایی از رابطهی زن و مرد در سینمای پس از انقلاب به بهانهی اکران «برف روی کاجها»: چهار ساختار و یک اجتماع امیر پوریا: ...میخواهم از طرح این سؤال دربارهی دیالوگی از اولین فیلم مربوط به سوءظن میان مرد و زن در سینمای بعد از انقلاب، ناگهان به ربع قرن بعد بپرم؛ به زمانی که فیلم برف روی کاجها دارد مثل شاید وقتی دیگر، جلوهی متین و موقری از واکنشهای رایج زنان و مردان جامعه و زمانهاش نسبت به ماجرای خیانت یا احتمال وقوع آن را به تصویر درمیآورد و اتفاقاً از همین منظر، این اتهام به آن وارد میشود که چرا مروج «راحت کنار آمدن با خیانت» شده است!...
صدمین سال تولد بالیوود: سینمای افسانهها و اسطورهها التفات شکریآذر: هندیها روز یکشنبه اول اردیبهشت، 21 آوریل، صدمین سال تولد سینمای بالیوود را جشن گرفتند. البته روز هفتم ژوییهی 1896 بود که در هتل واتسن بمبئی اولین فیلم در هند به نمایش درآمد. از 1896 تا 1899 نمایش فیلم به صورت خصوصی برای اعیان و اشراف هندی و انگلیسیهای مقیم هند و خانوادههایشان در همان هتل واتسن ادامه پیدا کرد. در 1899 اولین مستند هندی، با موضوع مبارزهی دو کشتیگیر هندی، به نمایش درآمد. اما اولین فیلم سینمایی هندی با نام راجاهاریش چاندرا روز دوازدهم آوریل 1913 به نمایش خصوصی گذاشته شد. نمایش این فیلم را آغاز به کار بالیوود نامگذاری کردهاند.
نقد مثل یک عاشق (عباس کیارستمی): پایان قسمت اول! فریدون شفقی: تصور اینکه کیارستمی در آثار اخیرش به سینمای داستانی روی آورده نادرست است زیرا داستان هنوز هم بهانه است. کیارستمی با مثل یک عاشق و همچنین کپی برابر اصل ما را وارد یک بازی میکند. این استاد بزرگ سینمای ما در تجربههای تازهاش، با شیطنت، تماشاگر را وادار به حدس و گمان میکند و مهر سبک سینمایی او در همین است که سعی میکند یک راوی صرف نباشد و تماشاگر را، مستقیماً، در تجربههایش درگیر کند…
آن سوی تپهها (کریستین مونجیو):پرهیز از قضاوت کیومرث وجدانی: دومین فیلم کریستین مونجیو، مثل فیلم اولش 4 ماه، 3 هفته و 2 روز (برندهی نخل طلای جشنوارهی کن)، حول محور رابطهی میان دو زن شکل میگیرد. سه نمای اول فیلم، دیدگاه این دو زن، رابطهی عاطفیشان و موقعیت دراماتیک حاصل از آن را در خود خلاصه کردهاند. فیلم با نمایی از وُیکیتا شروع میشود در حال راه رفتن به موازات قطار در ایستگاه در حالی که دوربین از پشت سر او را تعقیب میکند. او خلاف جهت حرکت جمعیت راه میرود. این حرکت او خلاف جهت امیال ذاتیاش و فشار اجتماعی را که با آن روبهرو میشود منتقل میکند...
مرا تو بیسببی نیستی آرمین ابراهیمی: آن سوی تپهها عاشقانهی گوارایی است که در عین حال در تکتک لحظههایش بینندهی خود را میآزارد و مسرور میکند و خُرد میکند و از نو میسازد. فیلمی عمیقاً تلخ دربارهی نابرابری دریافت آدمها از زندگی، و تأثیر جانگدازی که این گوناگونی دریافتها بر سرنوشت دیگران میگذارد...
لینکلن (استیون اسپیلبرگ): مردی که پرچم را بالا برد جواد طوسی: بیتردید نام استیون اسپیلبرگ پیوندی ناگسستنی با سینما (در مفهوم درست و واقعیاش) دارد. در مجموعهی آثار او با ترکیب متنوعی از فانتزی و تخیل، قصه و روایت، تاریخ و سیاست، اسطوره و حماسه روبهرو میشویم. از نگاه خلاقانهی او در اولین فیلمش دوئل (1971) تا حماسهپردازیاش در آخرین فیلمش لینکلن راه درازی پیموده شده و ما همراه با اسپیلبرگ و دنیا و آدمهای گوناگونش جوانیمان را پشت سر گذاشتهایم...
در میدان جنگ، در طلب صلح جواد رهبر: لینکلن از نظر سبک بصری یکی از متفاوتترین آثار اسپیلبرگ است. کارگردان در بیشتر آثار قبلیاش، از فیلمهای علمیخیالی و فانتزیاش گرفته تا فیلمهای درام و تاریخیاش، همیشه گسترهی بصری گستردهای به ما نشان داده است. عادت کردهایم در فیلمهای اسپیلبرگ چشماندازهای وسیع ببینیم (میخواهد اسب جنگی باشد یا فهرست شیندلر) یا پیوسته به مکانهای تازه سرک بکشیم. اما حکایت لینکلن متفاوت است...
کتابچهی راهنمای خوشبینی (دیوید اُ. راسل): دست از ناله برداریم علیرضا حسنخانی: کتابچهی راهنمای خوشبینی زمانی تکلیفش را با مخاطبش روشن میکند که وداع با اسلحهی همینگوی به آن شکل رقتانگیز از پنجره به بیرون پرتاب میشود و خود همینگوی هم مورد «عنایت» پَت قرار میگیرد. اینجاست که مخاطب انتلکتوئل میفهمد این فیلم، فیلمِ او نیست و باید سالن را ترک کند...
استاد (پل تامس اندرسن): رسالت رنج رضا کاظمی: استاد فیلمی اندوهبار و مثالزدنی دربارهی جای خالی عشق است؛ فضایی که گرچه میانتهی است اما در ذهنیت قهرمان قصه همچنان یکه و دستنیافتنی است و هیچ اندیشه و خاطرهی تازهای نمیتواند از حصار آن بگذرد و محو و کمرنگش کند؛ عشق از آن گونه که جز در نرسیدن و رنج پسامدش معنا نمییابد. که ایبسا اگر وصالی در کار بود جز به عادت و روزمرگی نمیانجامید. مثل جمعهها که به اعتبار فراغتشان، پنجشنبهها دلپذیرترین روزها میشوند، ولی خودشان عمیقاً ملالاندودند...
گفت حافظ من و تو محرم این راز نهایم... آرمین ابراهیمی: اگر قرار باشد بین روشی که استنلی کوبریک در غلاف تمامفلزی به کار میبندد تا نابودی تدریجی سربازان را نمایش بدهد و راهکار اندرسن در استاد اثری را انتخاب کنیم که با باریکبینی بیشتری به تأثیرگذاری عمیقتر سوژهاش راه میبرد و زشتی چهرهی جنگ را عمیقتر به مخاطب منتقل میکند، به کدام رأی میدهیم؟ به زیرکی اندرسن در بیتأکید برگزار کردن نقش مخرب جنگ در زندگی آدمها، یا استفادهی قاطع و واضح کوبریک از نشان دادن خود جنگ؟...
پرسههای سلینجرخوان: نگاهی به مستند «سلینجرخوانی در پارک شهر» ایرج کریمی: پیروز کلانتری در مستند آرام و سیال و پرتأمل سلینجرخوانی در پارک شهر (1390) پارک شهر، این قدیمیترین بوستان تهران را خودی کرده، مال خودش کرده است. تصویر یا ایماژ (تصویر شاعرانهی) پارک شهر در این مستند هم واقعنماست هم خیالانگیز. این خیال فیلمساز است که ما در آن سهیم میشویم. فیلم در آغاز آمارها و نکتههایی از تاریخچه و سابقهی پارک میدهد ولی بلافاصله راوی (خود کلانتری) ما را در جریان خاطرههایش از آن میگذارد. بچهی جوادیه بوده و پارک شهر، هم به عنوان محل پیکنیک خانواده و هم محل و ایستگاهی در سر راهش به مدرسه یا سینما، حضور دائمی داشته است. اما فقط خاطرههای شخصیای که کلانتری در گفتار متن بیان میکند نیست که این لحن درونی و خصوصی را به فیلم داده است...
داوریهای مشکوک: ارزیابی اثر هنری و توافق جمعی ملکمنصور اقصی: ... کار داوری اثر هنری در قرن 21 کاریست بسیار دشوار و مناقشهبرانگیز. بحثها و مطالعاتی که در این زمینه شده و همچنان میشود برای رسیدن به معیارهای اساسی است و راهحلهایی که پیدا شده در دنیای واقعی مرتب به محک گذاشته میشود و اگر لازم شد تغییر داده میشود. شاید بشود روزی به توافق عمومی رسید. تا آن زمان اینکه چرا جیمز جویس جایزهی نوبل نگرفت ما را به داوری اثر هنری مشکوک باقی میگذارد. چارهای نیست؛ باید قبول کنیم که خطا در داوری اثر هنری وجود دارد اما امکان از بین بردن این خطاها هم هست.
ملکه (محمدعلی باشهآهنگر): مرگ اگر مرد است گو پیش من آی جواد طوسی: ملکه در همین نسخهی به نمایش درآمده تجربهی ناب و ماندگاری در عرصهی سینمای جنگ ما از نظر فضاسازی بدیع و خلاقانه، هویتمندی لوکیشن و شخصیتپردازی عمیق آدمها (به کمک بازیهایی سنجیده و تأثیرگذار) است. آن اتوبوس آسیبدیدهی معلق روی لبهی پل هوایی، عبور سیاوش از دهانهی تاریک بویلر که به گذر از هفت خوانی پرعذاب شباهت دارد، آن فضای پرکنتراستِ بارانخورده و بیرون آمدن شبحگونهی سیاوش از داخل آمبولانس نظامی، چهرهی مات و جنونزدهی سیفالله (حمیدرضا آذرنگ) زیر پتو و عبور آرام دوربین از او و ...
سرزمین هرز یاشار نورایی: نگاه انتقادی فیلم را با رویکرد جذابی که انتخاب کرده نسبت به کارکرد گونهی جنگی در سینما شناخت. قطعاً ملکه در طیف مقابل فیلمهایی قرار میگیرد که جنگ را تنها وسیلهای برای سرگرم شدن تماشاگر قرار میدهد. خاطرهی تلخ جنگ و لطمههای آن به حدی است که احساس کنیم اگر قرار است دوباره به جنگ بپردازیم دور از همهی شعارها و قهرمانبازیهای فیلمهای کلیشهای (فیلمفارسیهای جنگی دههی شصت را که از یاد نبردهایم؟) این پرسش که اصلاً چرا جنگیدیم را بیپاسخ نگذاریم. فیلمبرداری بسیار خوب زریندست، با این میزان از تحرک آن هم در محیطی که پر از پستی و بلندی است، دقیقاً در همین مسیر پرسش از مخاطب با تأکید روی نظرگاه او عمل میکند...
خدایگان بر فراز برج شاهین شجریکهن: ...سیاوش مثل پادشاه به بالای برج میرود و در نقطهای قرار میگیرد که پیشتر میپنداشت نقطهی تسلط او بر حریف و مقدمهی پیروزی اوست، اما با اولین تیری که رها میکند باران بلا بر سرش میبارد. پیروزی و تسلطی در کار نیست، هر دو سر این بازی به شکست میانجامد. در واقع سیاوش با بالا رفتن از برجی که فکر میکرد پلکان پیروزیاش است، در مهلکهی سقوط و شکست میافتد و به جای نابودی دشمن، خود را نابود میکند...
شیر، عسل، زهر مازیار رضایی: ملکه فیلم شریفی است، اما به نظرم یک چیز کم دارد؛ فوت آخر کوزهگری.به نظرم غباری روی فیلم نشسته که ایکاش نمینشست.نوعی فرسوگی و خستگی روی فیلم باقی مانده. نوعی خستگی که فکر میکنم از یک طرف به عجله برای رسیدن به جشنوارهی فجر سیام برمیگردد و از یک طرف به فرسایشی شدن اکرانش پس از دو سال.
گفتوگوبامحمدعلی باشهآهنگر: سلاحش را بگیر، جانش را نه (گفتوگوکننده: امیر پوریا) باشهآهنگر: در فضای مطبوعات سینمایی، خیلی اوقات از فیلمهای ما با عنوان کلی «دولتی» یاد میشود؛ بدون توجه به جزییات و تفاوتها. و این تصور هم وجود دارد که لابد دولت یواشکی جیبهای ما را پر از شکلات میکند! خب این واقعیت ندارد. در مورد سختیهای این نوع سینما، باید این را بگویم که راستش من مدل سینمای فیلم ملکه، فیلم بیداری رؤیاها و فیلم فرزندخاک را یک نوع سینمای مستقل میدانم؛ سینمایی که از شکل معمول فیلمهای سفارشی، جداست و مستقل از آنها عمل میکند. برای ساخت این نوع فیلمها آدم باید برای هر جزء کوچکی که فکرش را هم نمیکنید، مدتها بجنگد. در ادامهاش هم باید این آمادگی تلخ را در خود به وجود بیاورد که مخاطبْ با سابقهای که از فیلمهای دیگر و قبلی دارد، بگوید خب دیگر این هم یک فیلم جنگی معمولی دیگر است؛ و در نتیجه احتمال ریزش مخاطب بسیار بالا برود. البته این از هر نظر وظیفۀ دولت است که برای این نوع فیلمها هزینه کند...
برف روی کاجها (پیمان معادی): کارناوال دروغ و فریب بهزاد عشقی: برف روی کاجها، به عنوان نخستین تجربهی کارگردانی پیمان معادی، فیلم قابلقبولی از کار درآمده است. فیلم روایتش را بدون دستانداز نقل میکند و همدلی مخاطب را نسبت به سرنوشت آدمهای فیلم برمیانگیزد. بهخصوص پارهای از صحنههای فیلم، از جمله شکلگیری روابط رؤیا و جوان همسایه، چه از نظر روایت و چه به لحاظ اجرا، بسیار شیرین و جذاب و تأثیرگذار است. فیلمساز در این صحنهها بدون تأکیدهای اغراقآمیز و مکالمههای روشده و گلدرشت موفق شده است یک ارتباط اتفاقی را تا سرحد یک رابطهی عمیق و عاشقانه ارتقا ببخشد...
نفس عمیق مصطفی جلالیفخر: برف روی کاجها بیآنکه بکوشد از داستان ساده و آشنای خود عبور کند و بیهیچ تلاشی برای تعمیق مضمونش، سرشار از لحظههای ساده و عینی از موقعیتهای ذاتاً پیچیده است. با حداقل موضعگیری و مثل یک نظارهگر. نه داستان و نه رخدادها و نه حتی بازیگران، کوشش اضافهای به خرج نمیدهند تا بر ما تأثیر بگذارند؛ اما آرامآرام این کار را میکنند...
سوپرمارکت نیما عباسپور: برف روی کاجها با وجود ایدهها و لحظهها و فیلمنامهای فکرشده فیلم بزرگی نیست. فیلم بسیار خوبی است، اما بزرگ نیست چون به برخی از پرسشهای ما پاسخ نمیدهد و خیلی از چیزها را در حد اشاره باقی میگذارد. فیلم در نگاهی دوباره این حس را در آدم ایجاد میکند که کامل نیست و ناخواسته خیلی از چیزها را به حال خود رها کرده است...
خانهی عروسک سوفیا مسافر: فیلم برای رؤیا و به تبع آن برای تماشاگر، لذت شناختن لایههای عمیقتر روان خود، پیش رفتن در این مکاشفه و دست زدن به تجربههای تازه را به همراه دارد و جذابیتش را از سهیم کردن تماشاگر در این تجربه و درک تواناییها و احساسات ناشناختهای که بهمرور آشکار میشود میگیرد. بازیِ مهناز افشار نیز نوعی کندی و رخوتآلودگی زنانه در خود دارد که بسیار همجنس لحن و ریتم فیلم است و به درآمدن نقش کمک کرده...
آوای خفیف بارش برف بر کاجها نیما قهرمانی: کارن همایونفر یکی از آنهاست که کارهای ابتدای کارنامهاش، کاملاً متعلق به سنت همیشگی موسیقی فیلم در ایران بود و حالا و پس از گذشت چندین سال، اندکاندک تغییر سبک داده و حالا یکی از آهنگسازان بسیار خوب و نوگرای سینمای ایران است. موسیقی برف روی کاجها از بهترین نمونهی کارهای اخیرش است.
گفتوگو با پیمان معادی،کارگردان «برف روی کاجها»:آقای مرد...! (گفتوگوکننده: شاهین شجریکهن) معادی: در برف روی کاجها میخواهم بگویم: آقای مرد، تو که نمیتوانی یک درصد از کاری که کردهای را از طرف همسرت ندیده بگیری، خودت هم آن کار را نکن. زن هیچ کاری نکرده اما برخی میگویند فیلم خانمانبرانداز است! میگویند این فیلم را ساخته که بگوید زن باید مقابلهبهمثل کند! کی من چنین حرفی زدم؟ اصلاً و ابداً فیلم من در مورد انتقام نیست، که اگر بود فیلم و مسألهاش را بهشدت کوچک میکرد. موضوع برف روی کاجها موقعیتی است که آدمها با اشتباههایشان برای خودشان به وجود میآورند. این فیلم داستان پیچیدهای ندارد، قرار است حرف سادهای بزند. فیلم حتی مثلثی هم نیست. اول یک سؤال را مطرح میکند که اگر شوهر دوستم را با یک زن در خیابان ببینم، کار درست کدام است؟ اینکه به او بگویم و او را آگاه کنم، یا اینکه نگویم و باعث نشوم زندگیشان به هم بریزد؟ این سؤالی است که هنوز هم دارم.
آقای الف (علی عطشانی): قدم اول، بعد سوم! پوریا ذوالفقاری: در دو سال گذشته سینمای ایران قدمهای اول را در عرصهی ساخت فیلمهای بلند انیمیشن و سهبعدی برداشته است. این فیلمها به دلیل اولین بودن، یا با نگاههای بیش از حد مهربان روبهرویند یا چون تنها ملاک مقایسهشان، نمونههای موفق جهانیست، به طعنه و متلک نواخته میشوند. پیشرفت تکنیکی اتفاق فرخندهایست اما نه به قیمت از دست رفتن قابلیتهایی که فیلمسازان در فیلمهای معمولی خود، آن را اثبات کردهاند. بناست این پیشرفت چیزی به فیلم اضافه کند و دست فیلمساز را باز بگذارد که بتواند علاوه بر آنچه تا کنون کرده، کاری دیگر هم صورت دهد...
تلفن همراه رییسجمهور (علی عطشانی): دوستاره نیما عباسپور: اینکه تلفن همراه رییسجمهوری به دست یک کارگر معمولی بیفتد و او رفتهرفته خود را در مقام او ببیند ایدهای عالی است. مشکل اینجاست که داشتن ایدهای خوب شاید امتیاز مهمی برای یک فیلم باشد، اما تمام امتیاز آن نخواهد بود. ایدهی خوب باید بسط پیدا کند و بدل به داستانی جذاب و درگیرکننده شود. در مورد فیلم عطشانی چنین اتفاقی نمیافتد. البته مشکل از او و نویسندهاش نیست، مشکل از ایدههایی است که بسطناپذیراند و تنها در حد ایده درخشاناند...
مکالمه با شهاب: «حوض نقاشی» و نقشی که شاهنقش نشد بهزاد عشقی: ما همواره شهاب را میبینیم که دارد نقش میآفریند و نمایشگری میکند. هر بازیگری، حتی بازیگران به اصطلاح «چندنقش»، در نهایت میتوانند بخشی از سرشت و پرسونای بازیگری خود را بازتاب دهند. در نتیجه هر بازیگری ظرفیت بازی در هر نقشی را ندارد و به باورم شهاب حسینی اصلاً انتخاب مناسبی برای این نقش نبوده است. نگار جواهریان، که همواره در نقش زنان شکننده و فرمانبر و گاهی با معلولیتهای جسمی و روانی بازی میکند، در حوض نقاشی کاملاً باورپذیر و قانعکننده به نظر میرسد... |