در سینمای ایران کم هستند کارگردانانی که مرز بین دنیای جلوی دوربین و پشت دوربینشان متفاوت باشد. «فضاسازی» در سینمای ما درّ کمیابیست. پشت صحنهی فیلم کارگردان و منشی و دستیار نشستهاند و به جلوی دوربین خیرهاند و آن جلو همه چیز مثل پشت صحنه است؛ همان فضا، همان آدمها و همان حرفها. آن جلو هیچ چیزِ متفاوتی شکل نمیگیرد و به وجود نمیآید. گاهی بهترین فیلمنامهها با فضاسازی بد کارگردان و نابلدی او از بین میروند. همیشه گفته میشود که مشکل اصلی سینمای ایران ضعف فیلمنامه است اما این واقعیت فراموش میشود که حتی یک فیلمنامهی خوب، در دستان کارگردانی نابلد که از ساختن یک فضای مناسب با حالوهوای داستان عاجز است، تبدیل به اثری ناقص خواهد شد. برعکسش هم صادق است، یعنی یک فیلمنامهی حتی متوسط در دستان کارگردانی کاربلد ممکن است به اثر خوبی تبدیل شود. بهمن به عنوان اولین ساختهی مرتضی فرشباف، مرز پررنگی بین پشت و جلوی دوربین کشیده است. خلق «فضا» اولین نکتهی مهم این فیلم است که فرشباف با چیرهدستی از پس اجرای آن برآمده است. محیط خانه، بیمارستان و از همه مهمتر خلق فضای برفگرفتهی بیرون با فیلمبرداری حسابشده و چشمنواز هومن بهمنش، دقت و ذوق فرشباف را برای به تصویر کشیدن فضای مورد نظر داستان نشان میدهد. اتمسفری سرد و گرفته که مانند بهمنی سنگین روی شخصیت اصلی داستان و باقی آدمهایش فشار میآورد. فیلم مانند بارش برف آرامی که در تمام طول داستان میبارد، آرام و کند پیش میرود و این روند لازمهی آن است و نه نکتهای الصاقی و از سرِ نبودِ داستان. هما (فاطمه معتمدآریا) باید در روندی کند و کشدار و حتی خستهکننده، کلافگی و فشار شدید بیخوابی را به دوش بکشد. او در ابتدای داستان، رؤیای ساحلی زیبا با امواجی خروشان را میبیند که این آخرین رؤیای اوست. از این به بعد دیگر نمیتواند بخوابد و خواب ببیند. بعد از این بیخوابیهای شبانه است که نهتنها سنگینی برف بیرون، بلکه فشار خستگی به او هجوم میآورد و از او زنی میسازد که همه چیزِ دور و بر خود را دیگرگون میبیند؛ صحنههایی که از پشت پنجره به بیرون نگاه میکنیم در حالی که بخار و قطرههای آبِ روی شیشه، محیط را کجومعوج نشان میدهند، انگار ذهنیت این زن نسبت به محیط دوروبرش بازنمایی میشود. در عین حال انگار به دیدی جدید نسبت به همسر و فرزندش هم میرسد. با شروع بیخوابیها به همسرش مشکوک میشود و تصور میکند با زن همسایه رابطه دارد و همین تفکر است که موجب میشود هر وقت در خانه نشسته، صدای پیانو زدن زن همسایه را مدام بشنود. در قاببندی درستی که کارگردان ترتیب میدهد و در آن هما و همسرش احمد (احمد حامد، که همسر واقعی معتمدآریاست) در دو سوی قاب ایستادهاند و دیوار ضخیم پذیرایی آنها را هم از جدا میکند، بهخوبی میفهمیم که این زوج بعد از این همه سال زندگی، از هم دور افتادهاند. عین همین اتفاق در خصوص پسر هما هم میافتد. هما با دیدن فیلمهای پسرش، تازه متوجه خالکوبیهای روی بدن او میشود. انگار این بیخوابیهای شبانهی اعصابخردکن، چشمان او را به روی زندگی بازتر هم کرده است. همین بیخوابیهاست که باعث میشود حتی نگاهش در آینه به خودش هم تغییر کند. او با دست کشیدن به زیر چروک چشمانش و گرفتن دستان چروکخوردهاش زیر شیرآب میفهمد کمکم دارد پیر میشود و به همین خاطر است که در دیالوگی به مرد میگوید: «پیر شدم، زشت شدم، تو چی میفهمی؟» اما پیرزنی که هما مسئولیت نگهداری او را بر عهده گرفته است، بهنوعی آیندهی خودِ هماست؛ آیندهای که در حسرت دیدن همان ساحل زیبا با امواج خروشان سپری شده است. در قسمتی از فیلم، پیرزن و خواهرش در حال ورق زدن آلبومهای خانوادگی و مرور گذشتهها هستند که در یکی از صفحههای آلبوم، عکسی از همان رؤیای ابتدایی هما را میبینیم: ساحلی زیبا با امواج خروشان دریا. انگار پیرزن هم در دوران جوانی، زمانی که همسن هما بوده، چنین آرزویی در سر داشته است یا لااقل مانند او یک بار این مکان را در رؤیاهایش دیده است و حالا در زمان پیری و دم مرگ، همچنان آرزوی دیدن آنجا را دارد. هما با کشیدن تخت پیرزنِ رو به احتضار جلوی پنجرهای که محیط برفگرفتهی بیرون را نشان میدهد و بعد با بیرون بردن او به شکل پنهانی به حیاط بیمارستان، کاری میکند که پیرزن لااقل به قسمتی از آرزوهای در دلماندهاش برسد تا مرگی خوب در انتظارش باشد. هما پیرزن را به آرزویش میرساند و در نهایت خودش هم در صحنهی خوب پایانی، طلوع خورشید را میبیند. اما این طلوع، بعد از ریزش چند متر برف، برای هما احتمالاً خوشحالکننده نخواهد بود، چون آن نور حالا مثل حقیقتهای تلخ زندگیاش به صورت او تابیده است. او در این روزها و شبهای انگار بیپایان که آسمانِ سوراخشده برف را به زمین هدایت کرد، چیزهایی دید و حس کرد که انگار تا پیش از این از دیدنشان محروم بود. اما همین نور خورشید برای مخاطبِ عاشق برف دلچسب است، حتی اگر برای هما نباشد.
|