به طور معمول توقعی را که از تماشای یک فیلم داریم چندین عامل تعیین میکند که مهمترینشان سابقهی فیلمساز و میزان علاقه و توجهمان به آثار قبلیاش، یا به عبارت دیگر اهمیت و جایگاه پیشینهی او در پسزمینهی ذهنمان، ژانر فیلم، و موضوع و داستانش هستند. پس از دیدن فیلم و با کنار هم گذاشتن همهی این عوامل میتوان قضاوت کرد که اثر تا چه حد در برآورده کردن انتظارها و رسیدن به هدفش و ارتباط با مخاطب موفق بوده است. در مورد من مادر هستم با توجه به مجموعهی شرایط، تحلیل ویژگیهای ساختاری و قضاوتِ منصفانه کمی سخت است؛ فیلمی که در مجموع کموبیش در همان راستای آثار قبلی سازندهاش قرار میگیرد و به لحاظ کارگردانی و شخصیتپردازی وجوه مشترکی با قرمز، شام آخر، و آب و آتش دارد. در همهی اینها رابطهی عاشقانهای نامتعادل و جنونآمیز به جنایت منتهی میشود و این آمیزهی عشق و نفرت، میل به کشتن و گاهی پیامدهای حقوقیِ ماجرا یکی از مایههای مورد علاقهی فریدون جیرانیست. من مادر هستم مانند بیشتر آثار جیرانی قرار است یک ملودرام با قصهای تلخ و پسزمینهی عاشقانه و جنایی باشد، اما خامدستیهایی در فیلمنامه و اجرا دارد که از همان ابتدا جا افتادن شخصیتها و روابطشان و شکل گرفتن ارتباط درست تماشاگر با فیلم را با مشکل روبهرو میکند. در نحوهی معرفی شخصیتهای اصلی، بیمنطقیها، اتفاقهای مصنوعی و چیدهشده و استفادههایی از عنصر تصادف و حتی ایرادهایی مربوط به تدوین و منشی صحنه وجود دارد که از یک فیلمساز باتجربه بعید به نظر میرسد. آغاز فیلم خیلی سریع و بیمقدمه است و بدون زمینهچینی لازم قرار است به ما بفهماند که مثلاً سعید دوست نزدیک نادر است یا نادر و ناهید قصد طلاق دارند. اما به خاطر همین بیمقدمه بودن ناموفق است. مهمتر از اینها، بزرگترین و اساسیترین مشکل فیلمنامه اینجاست که زاویهی اولشخص را برای روایت داستانش انتخاب کرده و همهی ماجراها را همان طور که سیمین برای روانپزشک تعریف میکند میبینیم، اما خود سیمین در بسیاری - در واقع اغلب - سکانسهای کلیدی حضور ندارد و به این ترتیب مشخص نیست این اطلاعات را چهگونه به دست آورده است. نوع نمایش شخصیت آوا و فضای رابطهاش با نادر و ناهید هم به گونهای ترسیم شده که هیچ شباهتی به یک رابطهی خانوادگی ندارد و بهخصوص نحوهی ترسیم شخصیت ناهید در دقایق آغاز فیلم هم تماشاگر را دربارهی نوع روابط این خانواده دچار سردرگمی کرده است. البته ناهید به طور کلی پرداخت و موقعیت عجیبی در فیلم دارد. او در آغاز با امر و نهیهایی که به آوا میکند (و جنس بازی خشک و آمرانهی هنگامه قاضیانی) صبغهای منفی و ناخوشایند برای تماشاگر به خود گرفته، اما در ادامه به شکلی خلقالساعه و بدون دلیل تصمیم میگیرد به جای آوا خودش را قاتل معرفی کند و به مادری فداکار تبدیل شود و بعد از آن هم رفتاری از خود بروز نمیدهد که بتواند چنین عملی را توجیه کند. حتی اگر قرار بوده از این طریق پیچیدگیِ شخصیت او به نمایش درآید، باز هم با روند درست و قابلباوری این اتفاق نیفتاده است. سیمین ناگهان آن طور که گفته شده بعد از هفده سال به ایران بازمیگردد (و معلوم نمیشود اساساً چرا رفته، در این مدت چه زندگیای داشته و چهگونه این زن و شوهر این همه سال دور از هم زندگی کردهاند؟). دقیقاً در همین زمان نادر و ناهید که سالها با هم زندگی کردهاند میخواهند طلاق بگیرند، در همان زمان رابطهی آوا و پدرام جدی شده و کلانتری آن دو را دستگیر میکند، سعید بعد از سالها که مورد اعتماد خانواده و دوست نزدیک و صمیمی آوا بوده ناگهان هوس میکند به او تجاوز کند، نادر درست در همین موقعیت با همکار وکیلش دعوا کرده و او را اخراج میکند تا آن شخص هم برای انتقامگیری وکالت سیمین را بر عهده بگیرد و... به این ترتیب زنجیرهای از تصادفهای پیدرپی و موقعیتهای باسمهای همچون بحث و دعوای آدمها زیر باران شدید بدون اینکه به خیس شدنشان فکر کنند، اینکه سیمین و نادر با آن پسزمینهای که در گذشته داشتهاند و بعد از هفده سال جدایی وقتی همدیگر را میبینند شروع میکنند به خواندن ترانههای بندتنبانی و ضرب گرفتن روی داشبرد اتومبیل، عذرخواهیِ تا حدی کمیکِ سعید بابت اتفاقی که برای آوا افتاد، انبوه شمعهای روشنی که کف خانهی نادر چیده شده، و دیالوگهای شعاری و موقعیتهای اغراقآمیزی که فضا و ساختار فیلم را از تعادل خارج کرده، یادآور لحن و منطق فیلمفارسی است. هرچه فیلم پیشتر میرود، این ضرباهنگِ نامتعادل عمق و شدت بیشتری به خود میگیرد و گویی فیلمساز به طور کلی با کنار گذاشتنِ آنچه واقعگرایی ایجاب میکند و پیش بردن روند فیلم به شکلی دلبخواهی، فقط به فکر این است که هرچه میتواند ابعاد موقعیت را پرسوزوگدازتر کند. اتفاقهایی تکاندهنده و برجسته در حد تجاوز و قتل در شرایطی در فیلم اتفاق میافتند که تحمیلی به نظر میرسند. در این روند و بهخصوص یکسوم پایانی فیلم، هر لحظهی فاجعهبار و آزاردهندهای به چیزی کمتر از نهایتِ اغراق و فشار بر اعصاب تماشاگر رضایت نمیدهد و همه چیز وخیمترین ابعاد و حالت ممکن را به خود میگیرد، بدون توجه به این نکته که متوسل شدن به چنین تمهیدهایی برای تأثیر گذاشتن بر احساسات تماشاگر مدتهاست که دیگر کهنه و قدیمی و در نهایت کماثر شدهاند. اما فیلم از نکتههای مثبت و دارای حس زندگی هم خالی نیست. اصلیترین نقطهی قوت آن بازیهای خوب بازیگران اصلیست که در چند مورد بهخوبی ثمر داده و به خلق کاراکترهایی با وجوه پیچیده و چندبعدی منجر شده و از سوی دیگر به درآمدنِ فضایی گرم و پراحساس کمک کرده است. باران کوثری، حبیب رضایی و پانتهآ بهرام از پسِ نقشهایی سخت برآمده و موفق شدهاند سویههای متغیر و چه بسا متضاد شخصیت را بهدرستی اجرا کنند و بدهبستانهای کلامیِ جذابی نیز با یکدیگر داشته باشند. برای همین است که مثلاً وقتی سعید در مدت کوتاهی، در دو سر طیف مثبت و منفی در نوسان قرار میگیرد و پس از جلب همدلی تماشاگر، ناگاه لایهی دیگری از شخصیتش رو میشود، قابلدرک از کار درآمده است. بهترین بازی فیلم از فرهاد اصلانی است. حضور او در نقش نادر واقعاً فراتر از یک بازی خوب و حتی عالی به چشم میآید و انگار برای این نقش از جان مایه گذاشته است. اصلانی چه در لحظههای سنگین و دشواری همچون سکانس دادگاه در اواخر فیلم و چه هنگام بیان دیالوگهای سادهای مثل آنجا که به دخترش میگوید «پدرسوخته؛ عاشق شده برای من» کاری میکند که شخصیت نادر همچون یک انسان با تمام وجوه متناقضش شکل بگیرد و حق دادن یا متنفر شدن از او بهآسانی ممکن نباشد.
|