استاد/ مرشد The Master نویسنده و کارگردان: پل تامس اندرسن. بازیگران: یوآکین فینیکس (فردی کوئل)، فیلیپ سیمور هافمن (لنکستر دود)، ایمی آدامز (پگی دود). محصول 2012، 144 دقیقه. فردی کوئل، سرباز نیروی دریایی آمریکا در جنگ جهانی دوم به دلیل نداشتن ثبات روانی، تفکرات غیرعادی و اعتیاد به الکل به خانه بازگردانده میشود تا مداوا شود اما مسیر زندگیاش با سرگشتگی ادامه میباید تا به شکلی اتفاقی سوار کشتی دکتر دود (استاد) میشود...
اگر میخواهی نگهم داری دوست من! از دستم میدهی اگر میخواهی همراهیام کنی دوست من! تا انسان آزادی باشم؛ میان ما همبستگی از آن گونه میروید که زندگی ما هر دو تن را غرق در شکوفه میکند...
سکوت سرشار از ناگفتههاست، مارگوت بیکل، ترجمهی احمد شاملو
استاد در نگاه اول فیلمی بهشدت سخت، دیریاب و پیچیده به نظر میرسد اما حقیقت این است که آن قدرها هم که فکر میکنیم و دلمان میخواهد، فیلمی پیچیده و نافهمیدنی نیست. اصولاً هرچهقدر فیلمی به تأویلهای فلسفی بیشتر راه بدهد و به نظر عمیقتر بیاید، منتقدانی را که دلشان میخواهد خوانندهشان را دچار سردرگمی و پیچیدهنمایی مفرط کنند، بیشتر خوشحال میکند و کمکشان میکند به این استنباط غلط مخاطب دامن بزنند. اینکه چرا این قدر استاد فیلم ثقیلی به نظر میرسد به ذات فیلم و پیرنگهای متفاوتِ درهم تنیدهشدهاش بازمیگردد. فیلم مثل یک طناب یا موی بافتهشده است که هر رشتهاش بهتنهایی میتواند مضمون یک اثر باشد اما وقتی آنها را از هم جدا میکنی، میبینی هم آن مضمون را میشناسی و میتوانی بفهمیاش و هم به آن سختی که پیشتر فکر میکردیم نیست. خوبیاش هم در همین است که هر کس میتواند روایت خودش را از فیلم داشته باشد و به اندازهی ظرفش از آن برداشت کند. این وسط یک نکته باقی میماند و آن هنر پل تامس اندرسن است که به ظرافت و با دقت این مفهومها را درهم آمیخته و به مدد نبوغ تصویریاش، دغدغههای فکریاش را در یک فیلم پیش میبرد؛ پس چرا نخواهیم لذت درک مشترک چنین فیلمی را با مخاطبمان شریک شویم؟ با همین رویکرد و در یک نگاه آسان استاد را میتوان تحت چهار مضمون زیر دستهبندی کرد:
1 - خانواده و میل به ثبات:
اولین مصاحبهای که فردی با لنکستر دارد تکلیف خیلی از وجوه شخصیتیاش را برای مخاطب روشن میکند. روابط بیمار و خلاف عرف جنسی او و خانوادهای ازهمگسیخته و متلاشی، وقتی به رؤیای او از یک خانواده پیوند میخورد، نشان میدهد فردی چهقدر انسان تنهایی است. رؤیای او به نشستنش همراه با پدر و مادرش دور یک میز خلاصه میشود. در همین اندازه که پدر و مادری بالای سرش باشند و برای دقیقهای دور هم جمع باشند برای فردی رؤیای محالی است. پس او شخصی است که فاقد اولین کانون، جهت برقراری رابطهی عاطفی بوده. جلوتر که میرویم بهتر درک میکنیم که فردی همان اندازه که ماهیتاً از داشتن این موهبت محروم بوده، خودش هم توانایی برقراری رابطهای درست و ساختن بنیانهای یک زندگی را ندارد. نگاه حیوانی او به زنهای پیرامونش و کسانی که حضور دارند و ناتوانیاش در ساختن عشق با حاضرانی مثل زن پالتوپوش در فروشگاه وقتی در مقابل تصویر رؤیایی و دستنیافتنی او از دوریس قرار میگیرد این ناتوانی را بیشتر نمایان میکند. در صحنهای که او با دختر فروشگاه قرار شام گذاشته و زن را تنها در حال شام خوردن و گوشهی کادر فردی را تقریباً بیهوش میبینیم، خوب متوجه میشویم که او تا چه حد از اصول اولیهی برقراری یک رابطهی عاشقانه و پیامد آن یعنی تشکیل خانواده پرت است. حضور او در کنار خانوادهی لنکستر و علاقهاش به لنکستر و «فرقه» بیش از آنکه ریشه در فهم او یا کنجکاوی و یا میل به آموختن و یا حتی فرقهگرایی داشته باشد، مولود میل او به حضور در خانواده و بهرهمندی از عواطف خانوادگی است. چنانچه در سکانسهای آغازین و حضورش در مزرعهی کلمچینی میبینیم: توجه او به پیرمرد و نوشاندنش به آن مرد به دلیل شباهت پیرمرد به پدرش است و در همان سکانس که باقی کارگرها او را مقصر حال بد پیرمرد میدانند، میبینیم که برای طرد نشدنش از آن جمع چه تلاشی میکند و چهقدر سعی میکند بیگناهیاش را اثبات کند. گرایش فِردی و علاقهی وصفناپذیرش به دوریس همچنان که نشانی است از این میل به تشکیل خانواده، اشارهی روشنی به نوستالژیک بودن و جستوجوی خوشبختی در گذشته است. در سکانسهای آغازین و مصاحبهی افسرها با فِردی، او به نامهی دوریس و نوستالژیک بودنش با زهرخند تلخی اشاره میکند. زمانی که لنکستر ذهن فردی را کندوکاو میکند با آنچه بیش از همه چیز برخورد میکنیم، حضور دوریس و مسیر گلکاری و خانهی او در لین ماساچوست است. جایی که فردی اولین بارقههای عشق را در آنجا تجربه کرده و روزگاری خانه و خانوادهی ازدسترفتهاش در آنجا حضور داشتهاند. اما آنچه اشارهی بارز و مکرر فیلمساز معطوفش میشود تا حسرتآمیز و دور و دستنیافتنی بودن رؤیای فردی را به تصویر بکشد، پلانهای مکرری است که از رؤیا و خاطرات فردی در کنار زنی شنی در ساحل دریا میبینیم؛ زنی که تجسمش نقش بر آب است و موجهای کفآلود دریا میآیند و او را با خود میبرند تا فردی همچنان تنها، بیخانواده و بیعشق بماند.
2 - تروما و عوارض پس از جنگ
در روزهایی که جنگ در خاورمیانه به روزهای پایانیاش نزدیک میشود و نیروهای آمریکایی دارند آهستهآهسته به کشورشان بازمیگردند، از پایان جنگ در ویتنام زمان زیادی نگذشته و جامعهی آمریکا عوارض آن جنگ و خروج خفتبار نیروهایشان از آن کشور را کاملاً از یاد نبرده است. آن جنگ، عواقبش و پیامدهایش برای سربازان و جامعهی آمریکا دستمایهی فیلمهای زیادی قرار گرفت و به وجوه مختلفش در آثار فیلمسازان بسیاری اشاره شد. در طول این سالها به این موضوع و فیلمهایی که این مضمون را پوشش میدهند آن قدر پرداخته شده که بازگفتن آنها به تکرار مکررات میانجامد. مثال آوردن از فیلمهای شاخصی مثل غلاف تمامفلزی، رانندهی تاکسی، شکارچی گوزن و... و بررسی آثار جدیدتر سینمای آمریکا و میزان نسبت این آثار با فیلمهای یادشده و درجه و اعتباری که میتوان به اندازهی نزدیکی به این شاهکارها به آنها اعطا کرد، امری رایج و روشی شده برای منتقدان تا به رد یا پذیرش نمونههای متأخر دست بزنند، غافل از اینکه شاهد مثال آوردن از فیلمی دیگر میتواند اثر جدیدتر را که در دنیایی نو و متفاوت ساخته و پرداخته شده بهشدت محدود، منزوی و یا حتی دچار کجفهمی کند. با دقت نظر در این موضوع اشارهی اندرسن به ترومای فردی و ویرانی شخصیتی او به عنوان سربازی بازگشته از جنگ اشارهای ظریف، بی حاشیهپردازی و در نمایی کاملاً باز است. این نظرگاه از آن جهت قابلستایش است که اولاً با نزدیک نشدن و عدم بررسی نشانههایی که میتواند منجر به اضمحلال فِردی شده باشد، فیلمساز خودش را از افتادن به راهی پرت نجات میدهد و ثانیاً میتواند در یک نگاه کلیتر این فروپاشی را تعمیم بدهد و نگاه جامعهشناسانهتری به آن بیندازد. سکانس آغازین فیلم و تصویر نیمهی صورت فردیِ کلاهخود بهسر، تنها اشارهی روشن به زمان جنگیدن اوست و کات خوردن این پلان به نارگیل چیدن فردی و شوخیای که با خودش برای قطع کردن دستش انجام میدهد، اشارهی نغزی است به ابعاد ویرانگر جنگ. این ابعاد ویرانگر در نگاهی اجتماعی در یک پلان کلیدی در اوایل فیلم به تصویر کشیده میشود: جایی که سربازها دارند برای ترخیص آماده میشوند و فرمانده از شغلها و نقشهای اجتماعیای که آنها در آینده بر عهده خواهند گرفت صحبت میکند. دوربین در حالی که در پسزمینه صدای فرمانده به گوش میرسد تکتک سربازها و رفتارهای هیستریک آنها را به تصویر میکشد. ناخن جویدن، سیگار کشیدن عصبی و پلک زدنهای پُراسترس و چهرههایی پر از اندوه و نگرانی با صدای فرماندهی که از آداب زندگی شهرنشینی و عدم توانایی مردم در درک صحیح این سربازان سخن میگوید، ترکیب متناقضی میسازد که تأثیر شکلدهندهای بر ذهنیت مخاطب دارد که تا پایان فیلم در ناخودآگاهش ثبت و ضبط خواهد شد. آنچه باعث میشود لب به تحسین اندرسن بگشاییم همین نقطهی عزیمتی است که او برای شخصیت، فیلم و مخاطبش انتخاب میکند. به این ترتیب او با زیرکی تمام بدون اینکه نمایشی از صحنهی جنگ و خشونت داشته باشد آن را در وجود بیننده نهادینه میکند و این هنگام است که رفتار عصبی توأم با حسادت فِردی در هنگام عکاسی از آن مرد در فروشگاه را درک میکنیم و میفهمیم چرا او که این قدر سعی میکند با عکاسی کردن یا کلمچینی مثل مردم عادی زندگی کند ناتوان است و به همین منوال در طول فیلم برای بسیاری از کنشهای او دنبال دلیل نمیگردیم، چرا که در همان سکانسهای آغازین، فیلمساز آثار تروما را جایی پس ذهنمان حک کرده. انتخاب هوشمندانهی این مبدأ برای فیلم و تقارن آن با بازگشت سربازان آمریکایی از اشغال عراق ضمن اینکه برای مخاطب بازی تکرارشوندهی جنگهای قبلی و رجعت سربازانی که عطوفت و تواناییشان در برقراری رابطه را در گوشهای از میدان نبرد جا گذاشتهاند تداعی معانی میکند، در یک هشدار جامعهشناسانه لزوم درک آنها و پذیرفتنشان در قلب هموطنان - آنچنان که لنکستر داد میکند - را هم متذکر میشود.
3 - فرقهگرایی و شارلاتانیسم فرقهای
دربارهی مذهبی یا ضدمذهبی بودن اندرسن میشود بهتفصیل سخن گفت و در رد یا تأیید آن صحبت کرد و از فیلمهای قبلیاش مثال آورد؛ اما گمان نمیکنم کمک شایانی به درک فیلم پیش روی ما بکند. آنچه عیان است و ما مشخصاً با آن کار داریم رویکرد انتقادی او به فرقهی سیانتولوژی و اصولاً فرقهگرایی است. اولین ضربهای که اندرسن به فرقهی سیانتولوژی میزند نام نبردن مستقیم از این مرام است. او در طول فیلم هیچ اشارهی آشکاری به این فرقه ندارد و این شباهت فیلیپ سیمور هافمن به ال ران هابارد و تعالیم «فرقه» به تعالیم سیانتولوژیستها است که باعث شد پیرامون فیلم این سروصداها راه بیفتد. این قضایا تا آنجا پیش رفت که گفته میشود فشار کلیسای سیانتولوژی به کمپانی یونیورسال باعث شد که این کمپانی از تهیهی این فیلم کنار بکشد. همچنین انکار پیروان این فرقه دربارهی وجود هر گونه شباهت میان تعالیم این گروه و آنچه در فیلم هست و گفتههای خود اندرسن مبنی بر اینکه این فیلم درامی مربوط به دوران پس از جنگ است، هم آنچه در بند بالا گفتیم را تأیید میکند و هم آنچه در ادامه خواهیم گفت را. جهانبینی اندرسن مبتنی بر یک نگاه اومانیستی است و هر چیز که با این رویکرد منافات داشته باشد را مورد نقد قرار میدهد. نگاه پر از سوءظن او به کلیسای فاسد و سرمایهداری در دو نقطهی مقابل هم به عنوان به تباهیکشانندهی ارزشهای والای انسانی در خون به پا میشود به سکانس اولین تقابل فردی و لنکستر میرسد. جایی که لنکستر خودش را یک فیزیکدان هستهای، دانشمند، نویسنده و فراتر از همهی اینها یک انسان معرفی میکند و فردی را دغلباز میداند اما در ادامه خواهیم دید که اندرسن چهگونه پتهی لنکستر را روی آب میریزد و فِردی را به عنوان قهرمانش برمیگزیند. استاد مجموعهایست از تقابلها و تضادها که در کنار هم گنجانده شدهاند تا مخاطب از تماشای این همنشینی سره را از ناسره تشخیص دهد. همان ابتدای فیلم که همه مشغول یادداشت برداشتن از سخنان لنکستر هستند، فردی هم مینشیند و گوشی را روی گوشش میگذارد و بیتوجه به آنچه لنکستر دربارهی انسانیت و افسار زدن به امیال حیوانی میگوید، روی کاغذ پیشنهاد بیشرمانهاش را مینویسد و به یکی از خانمهای جمع میدهد. بدین ترتیب اندرسن نشان میدهد فردی چه اندازه به آنچه پیرامونش میگذرد بیتوجه است و حرفهای لنکستر در نظرش پوچ و بیخاصیت است. همچنین آنچه لنکستر بلغور میکند را با این ایده به استهزا میکشد و نشان میدهد در همین بدو امر میزان برش و اثرگذاری آموزههای لنکستر چهقدر ناچیز و بیمقدار است. اندرسن به همین ترتیب و با همین متد آرامآرام پرده از ماهیت توخالی و بیاهمیت تعالیم فرقهای برمیدارد و سعی میکند از طریق پیشرفت مرحله به مرحلهی فِردی به بنیادهای اومانیستی تفکرش نزدیک شود. میل فِردی به عنوان یک سرباز بیپناه، خسته، آزرده و افسرده به همراهی با یک گروه و دست یازیدن به تعالیم فرقهای برای پیدا کردن آرامش و راه نجات، میلی هویداست که با دفاع متعصبانه و کورکورانهی فِردی به نمایش درمیآید. ناتوانی لنکستر در اقناع منتقدش در یکی از جلسات تراپی و خشونت فیزیکی فردی نشانهایست از تهی بودن تعالیم فرقهای، اما انحطاط این شبکه از درون را فیلمساز جایی به نمایش میکشد که پسر لنکستر پدرش و متد او را زیر سؤال میبرد و آنها را مضحک میخواند. عصبیت فردی از این سکانس به سکانس کلیدی رونمایی از آخرین کتاب لنکستر نقل مکان میکند؛ جایی که بیننده گمان میبرد متد لنکستر به فردی کمک کرده، او اصلاح شده، الکل را کنار گذاشته و متشخص و متین به راه آمده اما در یک اجرای روشنگر میبینیم که لنکستر و فردی با یک متد و شیوه جواب انتقادهای منطقی را میدهند. لنکستر با پرخاش و فردی به شیوهی خودش؛ با سبعیت و درندهخویی. اندرسن تیشهای را که برداشته و آهستهآهسته در طول اثر بر تنهی پوسیدهی فرقهگرایی میزده این بار به ریشه میزند و نشان میدهد نیازهای انسان عصر حاضر چهگونه میتواند دستخوش امیال عدهای سودجو قرار بگیرد. فردی به عنوان نمونهای از این جامعه، نشانیِ بشر گرفتارِ سردرگمیهای اعتقادی و گمشده در هزارتوی معنویات و امور ماورایی کاذب را میدهد. او به دنبال ساحل آرامی میگردد تا قایقش را آنجا ببندد و آرامش پیدا کند. خیال میکند این آرامش را در سؤال و جوابهای لنکستر یا متدهای درمانیاش میتواند پیدا کند اما اندرسن بهخوبی نشان میدهد ساحلی که فردی دنبال آن میگردد با کشتی لکنتهی لنکستر قابلحصول نیست. لنکستر شارلاتانی است که از ترس پاسخ دادن به بیرون، خودش را به یک جمع مختصر محدود کرده و حتی توانایی پاسخ دادن به یک انتقاد جزیی از کتابش را ندارد.
4 - میل به آزادی و رهایی
با تمام آنچه گفته شد به نظر میرسد تم اصلی استاد هنوز مغفول مانده و به آن نپرداختهایم. شخصیت فردی مشخصهی بارزی دارد و آن همانا محدود نبودن و میل افسارگسیختهاش به رهایی است. این میل افسارگسیخته بیشتر از او یک حیوان وحشی ساخته که دربند نمیآید و مدام در حال توسعه دادن قلمرواش است. حتی شباهت فیزیکی فِردی با بازی یواکین فینیکس با آن غوز و قد خمیده (او عنوان کرده این برآمدگی روی شانههایش نقصی مادرزادی است که همیشه پنهانش میکرده اما برای این فیلم به اندرسن پیشنهاد داده از آن استفاده کند و اندرسن هم از این پیشنهاد استقبال کرده) روشی است برای نزدیکتر شدن به این هیبت بدوی و غولبچگی. فردی غولبچهایست که مدام در حال یاغیگری است و میخواهد از حصارهای تنیدهشده در اطرافش بیشتر بگریزد. میل او به الکل و تواناییاش در ساختن نوشیدنیهای عجیبوغریب و بعضاً تهوعآور نشانهایست برای همین علاقهی او به عبور از دانایی و هوشیاری به عنوان اولین و مهمترین حصارهای محدودکنندهی رفتاری. اصلاً همین ترکیبهای مندرآوردیاش از روغن و بنزین و آب و آب نارگیل و الکل و... استعارهایست از تواناییهای وسیع و ذهن گسترده و نامحدود این شخص. بیاهمیتی به اطراف و خویشتندوستی فردی از همان سکانسهای آغازین به نمایش گذاشته میشود. هم آن جایی که بعد از آرمیدن با زن شنی، بیاعتنا به بقیهی جمع و ناظران و دوربین رو به دریا سرش به خودش گرم است و هم آنجایی که بیاعتنا به خبر مهم اعلان پایان جنگ مشغول دزدیدن سوخت اژدر است برای ساختن نوشیدنی تازه. اما تصویر نمادین این یلگیِ افسارگسیخته همان جایی است که او در بالا جایی نزدیک دکل کشتی رها و طاقباز دراز کشیده و تلاش دیگر ملوانان برای هدف گرفتن او با پرتاب موز و میوه به جایی نمیرسد. اندرسن جایی گفته قرار بوده شخصیت مرکزی این فیلم لنکستر باشد اما در گفتوگویش با فیلیپ سیمور هافمن به این نتیجه رسیده که شخصیت مرکزی فردی باشد. به همین خاطر است که فیلمساز سعی میکند در طول درام فرا چنگ آمدن فردی و قرار گرفتنش در حرکت رو به تعالی را به عنوان مضمون اصلی در کنار سایر مضمونها مطرح کند، تا هم بتواند در یک نگاه اومانیستی خصایص برتر انسانی و مسیر رشد از طریق آموزههای انسانشناسانه را مطرح کند و هم بار دراماتیک نقطهی شروع و پایان یک شخصیت را حفظ کند. آنچه در طول فیلم فِردی از سر میگذراند و تجربه میکند و میآموزد یکسره تعالیمی در جهت خودشناسی و خویشباوری است. میل او به مصاحبه با لنکستر و ریاضتی که میکشد و طاقتی که به خرج میدهد تا مثلاً پلک نزند و یا عصبی نشود، نه یک متد درمانی از سوی لنکستر که ریاضتی شخصی است برای اینکه بتواند نقاط تاریک وجودش را بشناسد و عیبهایش را برطرف کند. سکانس زندان و جنون رامنشدنی فردی، ایستادگی همراه با پرخاشش و رودرروییاش با لنکستر در نمایی گویا که اندرسن نیمی از قاب را به هر کدام از آنها اختصاص داده نشان میدهد او از چه موضع برابری نسبت به لنکستر برخوردار است. جنون و میل فردی به رهایی از آن اسارت هم واگویهایست از نامحدود بودن این شخصیت و هم مقدمهای است برای سکانس قدم زدن در اتاق. فصل قدم زدن فردی در آن فضای محدود اتاق به عنوان فصل مرکزی این فیلم جایی است که او عملاً تارهای پیرامونش را کنار میزند و به درک درستی از جوهرهی وجودش میرسد. این فصل ریاضتی طاقتفرساست که اندرسن برای قهرمانش تدارک میبیند تا با تحمل آن و عبور از حصار دیوار چوبی و شیشهی پنجرهی آن خانه، فِردی بتواند به یک آزادی مطلق مبتنی بر درک صحیح خویشتن برسد. نشانهی بارز اینکه اصرار دارم بگویم فردی آزادیاش را مدیون ذهن نامحدود خویش و سختی کشیدنش برای خودساختگی است نه تعالیم لنکستر، در دو جا مشهود است: نخست توصیفهایی است که فردی از دیوار چوبی و شیشهای با آن اجرای خیرهکننده به دست میدهد که تماماً ماورای ذهنهای بسته و منجمد حاضران در آن جمع است. دوم سکانس موتورسواری است. این سکانس به لحاظ ایده تا حدی معمولی به نظر میرسد اما باید بدانیم که لزوم گنجاندن آن برای نشان دادن تفاوتهای لنکستر و فردی و چیدن آخرین سنگ بناهای شخصیت فردی لزومی گریزناپذیر است. در تصویر نخست، دوربین، رو به جمع، لنکستر را نشان میدهد که صحبت از راهی مارپیچ میکند که میخواهد تا آنجا براند، سپس لنکستر را میبینیم در شور و شوقی کودکانه و باسمهای که خوشخیال دارد به سمت جایی که نمیدانیم کجاست پیش میرود اما زمانی که نوبت فردی میشود او مقصدش را نوک کوهی در دوردست که در همان نمای معرفی ابتدایی دیده بودیم معرفی میکند. بدین ترتیب و در راستای همان تقابلهای گنجاندهشده در طول اثر که پیشتر از آن سخن گفتیم، اندرسن ابتدا با راههای خلاف جهتِ دو موتورسوار، مسیر متفاوت و حتی مخالف حرکت لنکستر و فردی را به بیننده نشان میدهد. سپس در اشارهای موجز تفاوت بین «راه مارپیچ» و «نوک قله» به عنوان دو هدف را - که یکی چیزی جز مارپیچهای سردرگم نیست و دیگری اوج رفیع یک قله - برای بیننده تبیین میکند. و بالاخره در رفتن و برگشتن سریع و آن ذوق کودکانهی لنکستر، بیهدفی و بازیچه بودنِ کارهای او را به تصویر میکشد و در یک تراولینگ معنادار که با تراولینگ زیبای فرار از مزرعهی کلم در طول آن شخم و شیارها همنشینی میکند، مصمم بودن، قطعیت و هدفمندی فِردی را به مقابله با لنکستر میگذارد. از این پس دیگر تا سکانس پایانی زمان مواجهه با رویهی موجهتر فِردی است. حالا زمان این است که معقول و متین سراغ شهر و موطنش برود و با گذشتهاش روبهرو شود. وقت آن رسیده که سراغ عشق قدیمیاش برود و سعی کند چیزهایی که در این سالها از دست داده را بازگرداند حتی اگر آرامشی به اندازهی یک چرت کوچک در سینما باشد. لنکستر میخواهد این آرامش را بههم بریزد و از فِردی بگیرد اما او حالا دیگر آموختهتر از این حرفهاست که باز هم گول شامورتیبازیهای لنکستر را بخورد. فردی آزادی و آرامشش را به دست آورده. هر قدر هم که لنکستر بخواهد او را گرفتار این بحث مأیوسکنندهی فلسفی دنیای امروز بکند که بالاخره هر کدام از ما بندهی قدرتی هستیم و خدمت آن قدرت را میکنیم (از پول و سرمایه و رییس و همسر و بچه گرفته تا خشم و شهوت و غرور) و اگر روزی توانستی خدمت هیچ استادی را نکنی برو و این را به همه اعلام کن! باز هم نخواهد توانست آرامش و اعتمادبهنفس و رهایی امروز فردی را بگیرد. فِردی لنکستر را دوست دارد و بخشی از بلوغ امروزش را به او مدیون است اما این دین نمیتواند و نباید او را دربند لنکستر نگاه دارد. فِردی دیگر انسان آزادی است که خود منادی این آزادی خواهد بود و آن را در جامعه گسترش خواهد داد ولو اینکه شنوندهاش زنی بدکاره باشد.
|