جانوران حیات وحش جنوب Beasts of Southern Wild کارگردان: بن زیتلین. فیلمنامه: لوسی اَلیبار، ب. زیتلین. بازیگران: کووانژانه والیس (هاشپاپی)، دوایت هنری (وینک). محصول 2012، 93 دقیقه. هاشپاپی دختر 9 سالهای است که بدون حضور مادر و تنها با پدرش در یکی از منطقههای جنوبی آمریکا زندگی میکند. تغییرات زیستمحیطی همراه با تغییراتی که در زندگی هاشپاشی پیش میآید باعث میشود سختیهای زیادی در زندگی او پیش بیاید...
از جنس زمانه
علیرضا حسنخانی: در زمانه و شرایطی زندگی میکنیم که توجه به محیط زیست نه به عنوان یک ایدهی شخصی، نه در مقام یک ژست روشنفکرانه و نه به شکل یک نوع زندگی شخصی بلکه در مقام یک ضرورت انکارناپذیر زیستی و اجتماعی خودش را به ما تحمیل میکند. در چنین شرایطی جانواران حیات وحش جنوب نه به عنوان یک فیلمِ پیشرو و نه در مقام یک ناقد اجتماعی، بلکه به عنوان فیلمی متعلق به همین دوره و زمانه حرفش را میزند و اتفاقاً حرفهای مهمی هم میزند. جانوران... رجعتی وحشی و بدوی است به سبکی از زندگی برای احیای مفاهیم فراموششدهی ماندن و بقا در وطن، همراه با رویکردی آشکار به مسائل زیستمحیطی و اهمیت حفظ اکوسیستم. بلوغ هاشپاپی، دخترک کوچک فیلم، بیش از آنکه بلوغی انسانی و عبوری باشد از دوران کودکی، شکلی وحشی و جنگلی دارد و نوعی از پیشرفت یکی از اعضای گَله تا رسیدن به فرماندهی گله را یادآوری میکند. کووانژانه والیس، دختربچهی فیلم، بهشدت جذاب و دوستداشتنی است. او این جذابیت را مدیون قیافهی جذاب یا معصومیت پاک و کودکانه نیست بلکه با آن چهرهی سیاه و موهای وِز و لباسهای مندرساش آن قدر یاغی، بِکر و بیمانند است که تا مدتها از یاد نمیرود. (امتیاز: 6 از 10)
سرگردان میان مستند و درام
هومن داودی: ارزشهای سینمایی جانوران حیات وحش جنوب در همان دقایق اولیه شکل میگیرد و به پایان میرسد. تصویر مستندگونهای که فیلمساز از حیات و ممات در جنوبیترین نواحی آمریکا به دست میدهد، در ابتدا توجهها را جلب میکند. اما همین رویکرد مستندگونه و نمایش بیکموکاست زاغهنشینی در نهایت به پاشنهی آشیل فیلم تبدیل میشود و آن قدر بر نوع زندگی بدوی این حاشیهنشینها تمرکز میشود و آن قدر بنیانهای سینمایی و دراماتیک نادیده گرفته میشود که تماشای فیلم تا به آخر به امری طاقتفرسا تبدیل میشود. فیلم آن قدر در نشان دادن جزییات زندگی آدمهایش افراط میکند که به نظر میرسد «مستند» مدیوم مناسبتری برای ساخته شدنش بوده است. برای فیلمی که میخواهد علاوه بر تصویرهای مستندگونهاش که با دوربینی لرزان و اعصابخردکن گرفته شده، قصهای از رابطهی یک دختر خردسال با پدر روبهمرگش و مادر نادیدهاش روایت کند، بیمنطقی و باورناپذیری رابطهی اصلی، یعنی رابطهی پدر و دختری، در حکم تیر خلاص است. درست است که رفتارهای هاشپاپی به اقتضای سنوسالش قاعدتاً نباید از منطقهای بزرگسالانه تبعیت کند (و نمیکند) اما کنشها و واکنشهای کودکانهی پدر را چهطور میشود توجیه کرد؟ به اولین دعوای پدر و دختر که همان اوایل فیلم رخ میدهد توجه کنید: پدر با اصرار و تندی دخترش را از خود میراند و حاضر به حرف زدن با او نیست اما چند ثانیه بعد برای غذا صدایش میکند و چند دقیقه بعد برای صحبت با او دنبالش میکند! در جایی دیگر پدر برای آنکه ترس هاشپاپی از توفان بریزد از پناهگاه بیرون میآید و با تفنگ به سمت آسمان شلیک میکند تا شجاعتش را نشان بدهد! هاشپاپی هم که رفتارهای احمقانهی پدر را میبیند، در واکنشی معقول، برای آنکه نترسد مادر نادیدهاش را صدا میکند. پدر اغلب انگیزههای رفتاریاش و دلیل برخوردهای تندش با فرزندش را بر زبان میآورد و در مجموع، فعالیتهایش بسی بچگانهتر از دختر نهسالهاش است. به این ترتیب، رابطهی کلیدی دختر با پدرش، از ابتدا تا انتها در هالهای از ابهام باقی میماند. اما فیلم در وادی مهم دیگری هم وارد میشود که در آن شکست میخورد. تلفیق دنیای فانتزی هاشپاپی با واقعیتهای پیرامونش با تمهیدهایی پیشپاافتاده و دمدستی که بهترینش همزمانی مشت او بر قلب پدر با شکستن یخهای قطبی است شکل میگیرد. فیلمساز بجز در صحنهی مواجههی رودرروی هاشپاپی و گاومیشهای وحشی موفق نمیشود دنیای خیالی دخترک را با طبیعت و اتفاقهای گرداگرد او به شکلی ارگانیک و مستحکم پیوند بزند و همواره مرزی مشخص بین این دو دنیا دیده میشود. از این منظر، جانوران... فرسنگها با آثار مشابهش همچون هزارتوی پن گییرمو دل تورو یا شاهکار جاودان هایائو میازاکی یعنی شهر اشباح که در آنها دو دنیای فانتزی و واقعی به شکلی قرینهوار بر هم اثر میگذارند و نمیتوان مرزی بین آنها قائل شد فاصله دارد.
از نظر مضمونی هم ایرادهای مهمی بر فیلم وارد است. فیلمساز تصویری بهشدت بدوی و چرک از زاغهنشینان فیلمش به دست میدهد؛ زاغهنشینانی که از تمدن رویگردانند و به هیچ قیمت حاضر به رها کردن منزلگاههای نیمهویرانهی خود نیستند و کسانی را که آنجا را ترک میکنند «احمق» خطاب میکنند. آنها زندگی در بیغوله را «شجاعت» میخوانند و مقاومت در برابر تمدن و پیشرفت را «ارزش» میدانند. اما همین مردم – همان طور که در اویل فیلم و موقع غذا درست کردن هاشپاپی نشان داده میشود – بهشدت به تمدن وابستهاند. آنها غذاهای کنسروشده میخورند، از شعلهپخشکن استفاده میکنند و قایقها و خانههایشان تکههای اسقاطی اتومبیل است. این تناقض بزرگ باعث میشود نشود شعارهای این مردم در «حفظ خانه و وطن به هر قیمت» را باور کرد؛ بهویژه آنجا که با تعصبی کورکورانه و به شکلی آزاردهنده از بیمارستانی که آشکارا محیط بهتر و سالمتری برای بهبود وضع زندگیشان است و مردمی مهربان آن را اداره میکنند میگریزند تا همچنان بر طبل بدویت و وطنپرستی متعصبانه بکوبند. تقبیح یکجانبه و بیمنطق تمدن از سوی فیلمساز نتیجهای جز تبدیل شدن فیلمش به یک اثر واپسگرا - که نسبتی با زمانهاش ندارد - ندارد. شاید اگر این فیلم مستقل این قدر بیهوده مورد توجه قرار نمیگرفت و کارگردانش در مراسم اسکار بر کوئنتین تارانتینو، کاترین بیگلو و پل تامس اندرسن ترجیح داده نمیشد، ایرادهایش اینچنین توی ذوق نمیزند. تنها نکتهی مثبت جانوران... موسیقی متین و شنیدنیاش است که سهم بزرگی در ساختن فضاهای مورد نظر فیلمساز (چه فضاهای مستند و چه فضاهای عاطفی) دارد و مستقل از فیلم واجد ارزشهای زیادی است. اما به هر حال و در نهایت، هرگز با یک گل بهار نمیشود. (امتیاز: 3 از 10)
|