آقای سلیمانی (پرویز پرستویی) صاحب یک تالار عروسی یا شاید بیشتر عزاست که پزشک غم و اندوه را برایش ممنوع کرده است و توصیهی اکید میکند که تالار را تعطیل کند، در غیر این صورت عواقب بدی برایش پیش خواهد آمد. این تصمیم که برای حفظ جان سلیمانی اتخاذ شده است، از سوی دیگر برای کارکنان تالار پایان همه چیز است.
بیژن (حبیب رضایی) که جایی برای خوابیدن ندارد و سوار اتوبوس تهران قزوین و بالعکس میشود تا شب را به صبح بگذراند و سر کارش بازگردد. میثم (مهران احمدی) که بچهی شهرستان است و عشق سینما و بازیگری نیز در وانتی بیتوته میکند که سلیمانی برای انجام کارهای یومیهی تالار در اختیارش قرار داده است. فیروزه (مهتاب کرامتی) که شوهرش مرده است، با دخترش در تالار کار میکند. فرخ (علیرضا خمسه) آشپز تالار که یک دستش را در همین کار از دست داده است، بچهدار نشده تا بتواند همراه زنش فرشته (فرشته صدرعرفایی) شبها در تالار بخوابد و سرانجام پسر سلیمانی (علیرضا حسینی) که بعد از سالها پدرش را یافته است اما نمیتواند حقیقت را به زبان بیاورد.
از همان ابتدا که میبینیم پرستویی در قالب شخصیت سلیمانی صاحبکاری کلیشهای نیست و خمسه در نقشی جدی بازی میکند یا رضایی در قالب ناآشنای شخصیتی به نام بیژن (با چهرهپردازی تازه) فرو رفته است یا شمایلشکنی از نقشهایی که تا به حال مهتاب کرامتی بازی کرده، یقین میکنیم بیست (1387) فیلمی نیست که اسیر کلیشههایی بشود که فیلمهای اجتماعی سینمای ما کموبیش دچارش هستند. فقر و فاقه و غم و اندوهِ آدمهای فیلم از جنس کلیشههایی نیست که از آن سخن گفتیم. اگر بیژن جایی ندارد که شب را به صبح برساند در عوض آن قدر مغرورست که علاقهاش به فیروزه را کتمان نکند یا با چاقویش لاستیک خریدار تالار را پاره کند و در عین بیپولی به روزنامه آگهی تالار بدهد یا میثم بر خلاف کلیشههای رفاقت و دوستی در فیلمهایی که شاهدش بودهایم، سودای دیگری در سر دارد و عاشق بازیگری است اما رفاقتش با بیژن سر جای خودش باقی است و اگرچه بدرفتاری سلیمانی را تحمل میکند و از او سیلی میخورد اما روشهای خاص خودش برای دور زدن سلیمانی را دارد. مشکل فرخ و فرشته نیز از جنس مشکلاتی است که اگرچه ممکن است برایمان آشنا باشد اما کوتاه آمدن فرشته و متعادل بودن شخصیت فرخ (که منتظرست فرشته با اینکه با او قهر است به کمکش بیاید) به روند جاری فیلم و آدمهایش یاری میرساند.
از سوی دیگر سلیمانی که اصولاً کمحرف است و پیداست که سالها همه چیز را درون خودش ریخته است برای لحظهای اندک امیدی واهی پیدا میکند که زنی شاید وارد زندگیاش بشود. پیشنهاد فرشته، شعلهای در دل سلیمانی روشن میکند اما خیلی زود این شعله خاموش میشود و سلیمانی بار دیگر به دنیای خودش بازمیگردد اما «پسماند» این نور گذرا در دل سلیمانی روشنایی ایجاد میکند؛ و او از فکر فروختن تالار بیرون میآید. وقتی بنگاهی از وی میپرسد چرا از فروش تالار پشیمان شده است، سلیمانی پاسخی ندارد. او وقتی پی میبرد که فیروزه او را دوست ندارد و بیژن خاطرخواه اوست، یقین میکند که بازی برایش تمام شده است. سکوت سلیمانی (در پرتو بازی درخشان پرستویی و سکوتها و مکثهایش و صورتی بیروح که پیداست آتشی زیر خاکستر است به شکل گرفتن این شخصیت بسیار یاری رسانده است) همه چیز را به زبان بیزبانی برای ما تعریف میکند. او حتی متوجه نمیشود که آن جوان آکاردئوننواز پسر خود اوست و بیآنکه این راز برایش گشوده شود، میمیرد. سلیمانی شاهد خاموش زندگی کسانی است که زیر دستش کار و زندگی میکنند. او میتواند به عنوان صاحبکار زندگی همه را در عین خودخواهی بههم بریزد. حتی جاهایی نشان میدهد که اگر بخواهد، میتواند در حق زیردستانش بیرحمی کند.
اگر بخواهیم شخصیت اصلی فیلم را ردیابی کنیم، بیشک باید ردش را در سلیمانی بیابیم. اما فیلم وانمود میکند که زندگی مابقی تالار نیز دارای اهمیت است. اما نکتهی مهمی در این میان هست که کمرنگ بودن زندگی دیگران در برابر زندگی سلیمانی را حتی بهنوعی موجه جلوه میدهد. فیلم اصلاً اثری سانتیمانتال نیست. از سوی دیگر رویکرد نئورئالیستیاش نیز چنان نیست که نداشتن و نداری شخصیتها را زیر ذرهبین ببرد. لحن سرد فیلم به گونهای است که تلاش دارد روی زندگی هیچیک از افراد مکثی طولانی نکند و روشی مینیمال برای روایتش پیشه میکند. نگاه کنیم به صحنهای که بیژن به علاقهی سلیمانی به فیروزه ظن میبرد و به سراغ او میرود تا حرفش را تماموکمال بگوید و جوابش را بگیرد که یک کلام بیشتر نیست. او در یک تکگویی مختصر و در نمایی دونفره که وضوح دوربین روی اوست و فیروزه تیرهوتار دیده میشود، تمام ماجرای علاقهاش را بیان میکند؛ اینکه شوهر فیروزه و رفیق بیژن خودش را جلو انداخته و اکنون ناموس رفیق به ناموس بیژن بدل شده است.
فیلم همچنان و بیآنکه بخواهد تأکید بیش از حدی بر وسواسهای سلیمانی داشته باشد در چند نمای مختصر (از جمله جفت کردن کفشها و وسایل روی میز و حساسیت سلیمانی نسبت به اینکه هر چیزی سر جای خودش باشد) از شخصیت سلیمانی برای ما حرف میزند. سلیمانی آدم حساسی است. آدم بدی نیست. شاید در زندگیاش شادی ندیده است (تأکید فیلم بر تعداد بیشتر مراسم ختم در تالار نسبت به مراسم عروسی و شادی) و نیمهی خالی لیوان را «انتخاب کرده» اما آن قدر حواسش هست که دنیا را به خاطر خودش بر دیگران تلخ نکند.
سکانس پایانی که حقیقتاً شبیه رؤیاست تا واقعیت، نقطهی پایانی است بر همه چیز برای سلیمانی. همه شادند. فرخ ترانهای شاد در مورد مبارکی و شادی میخواند. ترانهای شاد که در بطن آن غمی پنهان احساس میشود. پسر سلیمانی آمده است تا بالأخره حقیقت را به پدرش بگوید. اما دیگر فرصتی باقی نمانده است. کفشهای جفتنشدهی سلیمانی و بیحرکت بودنش (همزمان ترانهای که فرخ میخواند به گوش میرسد که ایشالا مبارک بادا!) حکایت از دیر رسیدن دارد. اما فیلم در کمال خونسردی از غم و اندوه میگوید. بنا ندارد که زمین را به آسمان ببافد و دست به نتیجهگیری بزند. دست سرنوشت خودش پیش از این چنین کرده است. نتیجهاش را گرفته است و به آدمها یاد داده که بیش از شادی و شادمانی سراغ اندوه و غم و گرفتگی بروند. اگر فیلم رویکردی جز این داشت که بخواهد با شور و حرارت، ملال و اندوه دیگران را روایت کند، در واقع فرق چندانی با آثاری نداشت که احساس تماشاگرانشان را هدف میگیرند و از آنها اشک میگیرند. بیست توانسته از این مانع با خیال راحت عبور کند و زمان حال استمراری شخصیتهایش را به تصویر بکشد.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم:
https://telegram.me/filmmagazine
|