در واقع از یک جایی کیمیایی در آثارش سراغ روایتی رفته است که شاید بتوان آن را مدرن نامید که قرار است در دل روایتی کلاسیک شکل بگیرد. شاید به شکل دقیق، این نوع روایت از دندان مار به بعد به روایت مورد علاقهی کیمیایی بدل شد. او در آثاری که بر این سیاق ساخته است، بنا را بر این میگذارد که داستان از خیلی پیش از شروع فیلم آغاز شده است اما اطلاعرسانی قطرهچکانی او مانع از این میشود که ما در مقام تماشاگر بتوانیم با داستان همراه شویم. داستان دندان مار چیست؟ رضا (فرامرز صدیقی) کارگر چاپخانهی مادرش را از دست داده است و خواهرش (گلچهره سجادیه) همسر مردی است که بویی از مردانگی نبرده. در این میان با احمد (احمد نجفی) آشنا میشود و سروکارش به عبدول (نرسی کرکیا) میافتد. این در حالی است که رضا دل در گرو فاطمه (فریبا کوثری) دارد. در اینجا شخصیتها و آنچه از درون آنها را به حرکت انداخته است، اهمیت دارد و نه داستان؛ و نه اینکه سرانجام عبدول و بچههایی که برایش کار میکنند، چه خواهد شد. در واقع روند روایت در این اثر و آثاری از این دست، به گونهای است که ما در مقام تماشاگر به دنبال نتیجه و نتیجهگیری نیستیم. شاید آن قدر که سرنوشت شخصیت، یا به عبارت بهتر، قهرمان برای ما اهمیت دارد، خودِ داستان ندارد. آنچه در این میان برای کیمیایی اهمیت بیشتری دارد، شخصیت و ماجرایی است که گویی او در دلش و برای خودش روایت میکند. این بسیار به زندگی پیش رو شباهت دارد تا فیلم و سینما. شاید این ادعایی اغراقآمیز به نظر برسد اما گویی کیمیایی به دلیل دمخور بودن با ادبیات است که سعی دارد در مدیوم سینما عناصری از ادبیات را استفاده کند که لب به لب با زندگی در حرکت هستند؛ اما آن نوع ادبیاتی که حواس خالقش به حوصلهی مخاطبانش هم هست تا از روایت کلاسیک دوری کند و از کمینهگرایی در داستان غافل نشود. داستان در این میان قرار است به شکل مینیمال رخ بدهد و تماشاگر اگر در لحظهای سرنخ شخصیتها را گم کند، شکی وجود ندارد که داستان را گم خواهد کرد. در این نوع آثار کیمیایی، داستان بهتدریج به حاشیه رانده شده است. نمیتوان گفت که این دسته از آثار او ضدداستان هستند، اما داستان در واقع فدای شخصیتها و «حال» آنها شده است. از این منظر ضیافت نیز این گونه است. آنچه بر سر یکی از آن دانشآموزان میآید و بر سر قرار حاضر نمیشود، تمام داستان فیلم را تحتالشعاع قرار داده است. در واقع تمامی آن اسنادی که در سلطان گم میشود و نزد شخصیت اول فیلم «جا میمانند» مانند مگافین عمل میکنند و تنها بهانهای است برای پرداختن به ماجرای سلطان (فریبرز عربنیا) و کرم (کیانوش گرامی) و مریم (هدیه تهرانی). سربازان جمعه، رییس و محاکمه در خیابان نیز مشابهتهای ساختاری با این نوع روایت «شخصیتگرا» دارند. فروزنده (لیلا حاتمی) به همراه محسن (پولاد کیمیایی) و سهند (بهرام رادان) آمده تا انتقامی شخصی از فردی بگیرد که زندگیاش را بر باد داده است. اما محسن که سودای عشق فروزنده را در دل دارد، سودای بزرگتری را از آنها پنهان کرده است. او مایل است به کلهگندههایی مثل حد میثاق (خسرو شکیبایی) و جلال (بهرام فتاحی) و حبیب (جلال پیشواییان) ملحق شود. برای همین به آن دو خیانت میکند. رضا معروفی (عزتالله انتظامی) پایش به «داستان شخصی» محسن و فروزنده باز میشود و اوست که در انتها کار را برای محسن تمام میکند. هرچند میداند که هیچ حکمی برای خلاص کردن محسن وجود نداشته است. تمامی ماجرای فیلم، داستان شخصی محسن و فروزنده است. حتی داستان شخصی سهند و دریا (مریلا زارعی) فرع بر اصل فیلم است. شاید یکی از دلایل منفعل بودن شخصیت سهند را باید در همین نکته جستوجو کرد. لایهی عاشقانهی زندگی سهند و دریا، لایهی دیگری است. جنس دیگری دارد. در این ماجرا دریا فاعلیت دارد. عشقی که در پاریس گریبانش را گرفته، در بازگشت او را به سوی همنامش پیش میراند و مرگ را برایش به ارمغان میآورد. اما در عشق محسن و فروزنده، عشق سیمای متفاوتی دارد. این فروزنده است که عشقش را نثار محسن میکند اما به نظر میرسد در جایی اشتباهی بزرگ میکند و همین محسن را از او دور میکند. فروزنده در سکانس اول که سراغ مهندس کاظم رفتهاند، اشاره میکند که از مهندس فرزند دیگری در شکم دارد. در این لحظه است که محسن نقابش را از چهره برمیدارد. گویی ضربهای که بر او فرود آمده کاری بوده است. این در واقع محسن را به سوی کسانی مانند حد میثاق سوق میدهد. اما انگار محسن از هر دو سو باخته و سوخته است. لحن و رفتار میثاق به گونهای است که برای محسن روشن میکند که رشد کردن در دامان جنایتکاران کلهگنده هر وقت که آنها بخواهند اتفاق میافتد. محسن خیلی زود متوجه میشود که او تنها یک مهره است و قرار است (همان طور که میثاق کنایه میزند) گنجشکروزی بماند. داستان شخصی محسن و فروزنده سرانجام به واپسین سکانس فیلم کشیده میشود. رضا معروفی با فروزنده همراه میشود و پیش از رفتن دیالوگ مهمی بین او و معروفی ردوبدل میشود. او میداند که معروفی در کشتن محسن شک نمیکند. برای همین او را تهدید میکند و میخواهد خودش کار محسن را تمام کند. محسن مانند جف کاستلو در سامورایی میداند که به آخر خط رسیده است. میداند که فروزنده آمده تا کارش را تمام کند. پیش از اینکه او را حتی ببیند، حضورش را حس میکند. برای فروزنده تفنگ میکشد و معروفی او را با تیر میزند. محسن از سرمایهی مهمش استفاده میکند. همان طور که رضا معروفی برای فروزنده و سهند تعریف کرده بود. در واپسین لحظههای حیات محسن، اشکها و خندهها میان او و فروزنده ردوبدل میشوند که حتی برای هیچیک نوشدارو هم محسوب نمیشود. حتی آن حرکت خرگوشی که انگار رمزی است میان این دو. بر خلاف دریا که رفت و سهند را با خاطراتی که از او داشت، تنها گذاشت؛ این بار این فروزنده است که باید تا آخر با خاطرات محسن سر کند و با یاد او زندگی کند. کیمیایی در حکم بیشتر در پی حذف داستان به قیمت حیات شخصیتها است و شخصیت فروزنده از این جهت یکی از شخصیتهای ماندنی آثار اوست. زنی تلخاندیش و عاشق که باید بار سنگین زنده ماندن در دنیایی بدون عشق (بعد از مرگ محسن) را بهتنهایی حمل کند. حکم ازلی او همین است. ناگفته پیداست که چنین زنی را در آثار کیمیایی کمتر سراغ داشتهایم.
|