تراویس هندرسن (هری دین استنتن) تنها در بیابانهای جنوب تگزاس راه میرود. سرانجام از هوش میرود و دکتری او را معالجه میکند. اما تراویس نه حرف میزند و نه به پرسشی پاسخ میدهد. برادرش والت هندرسن (دین استاکول) به سراغ تراویس میآید و میگوید او را با خودش به لسآنجلس خواهد برد. والت و همسرش چهار سالی میشد که از تراویس بیخبر بودهاند و در این مدت از پسر تراویس نگهداری کردهاند. تراویس سرانجام سکوتش را میشکند و روی نقشه، پاریس را نشان میدهد و والت خیال میکند او دوست دارد به پاریس فرانسه برود. پسر تراویس که مدتهاست پدرش را ندیده با او غریبگی میکند اما بهتدریج یخ رابطهی میان این دو آب میشود. سرانجام تراویس همسر سابقش جین (ناستازیا کینسکی) را پیدا کرده و فرصت حرف زدن با او را مییابد. تراویس بهترین فرصت را برای گفتن حقایق به جین پیدا میکند و به او میگوید که پسرش در هتل است و او میتواند به سراغش برود. سرانجام بار دیگر تراویس تنهای تنهای تنها به راهش ادامه میدهد و از آنجا میرود. نوع برداشت ویم وندرس از شخصیت تراویس بهشدت یادآور قهرمانهای وسترن است. در ابتدای فیلم تراویس تکوتنها در بیابانی پیش میرود. او مانند قهرمان وسترنها است. از مردم بریده و تنها راهش را ادامه میدهد اما توانش را از دست میدهد. او چهار سال است که پسرش را ندیده و همسرش او را ترک کرده است. تراویس خودش میداند گناهکار است و از خودش قاضی عادلتری نمیشناسد. تراویس هرگز مانند تد کریمر (داستین هافمن) در کریمر علیه کریمر رفتار نمیکند. جنس تنهایی تراویس از جنس تنهایی تد کریمرها نیست. کریمر آدم منفعلی است. وقتی جووانا (مریل استریپ) ترکش میکند، او سرنوشتش را میپذیرد و سرش را میاندازد پایین و قضا و قدر حاکم بر زندگیاش را با اشک و آه میپذیرد. تد کریمر هرگز یک قهرمان تنها نیست. هرچند به لحاظ فیزیکی با رفتن جووانا اکنون تنها است. اما این تنهایی بر او «فرود» آمده است و مقصر نیست. به عبارت دیگر خودش هیچ فعلی در سرنوشتش انجام نداده است. اما تراویس سودازده است. عشق هم نتوانسته او را آرام کند. او به دنبال چیست؟ آیا سرگردانی برای او حلاوت بیشتری دارد تا اینکه مانند تد کریمر با دستوپاچلفتگی پسرش را تروخشک کند؟ رویکرد رابرت بنتن در کریمر علیه کریمر بهشدت ملودراماتیک است. نگاه کنید به سکانسی که پسرک جای هر چیزی در آشپزخانه را میداند و این کریمر و تماشاگر را به گریه میاندازد. وندرس شخصیتش را قدری دورتر از گریه میبرد و کاری میکند که ما در مقام تماشاگر، تلخی زندگی تراویس را به گونهی دیگری بچشیم. پسر تراویس حتی پدرش را به یاد ندارد. در فیلمهای قدیمی خانوادگی پسرک را در کنار تراویس میبینیم. همان قدری که فیزیک پسربچه در این فیلمها با امروزش فرق دارد، او با پدرش بیگانه شده است. چرا این همه تأکید بر شباهتهای این دو فیلم داریم؟ چرا باید جووانای ظاهراً سنگدل را با جین بیگناه مقایسه کنیم؟ وندرس یک «خارجی» است که در آمریکا فیلمی ساخته با متراژها و معیارهای یک اروپایی. او دیوانهوار دوستدار سینمای آمریکا است اما همچنان یک غریبه است. اما این غریبه شاید روایت روابط میان مرد و زن در آمریکا را بهتر از خود آمریکاییها بداند و به آنها نشان بدهد (نکتهی جالب این است که رابرت بنتن متولد تگزاس است!).
تراویس به روایت وندرس، مردی است که هیچ ویژگی ظاهری خاصی ندارد که بتوان او را به یک قهرمان تشبیه کرد اما قهرمان است. وقتی چهار سال پیش همه چیز و حتی بچهاش را رها کرده و سر به کوه و بیابان گذاشته، شمایل یک قهرمان را به خود میگیرد؛ قهرمانی که وقتی خودش را کشف میکند، از همه بریده و سیر در تنهایی را برمیگزیند. شغل کنونی جین، این ظن را در ما تقویت میکند که او مقصر جدایی از تراویس است. اما این طور نیست. تراویس همه چیز، حتی جین را در گذشته ویران کرده و در زمان حال حرفی برای گفتن ندارد. شاید برای همین در ابتدا حرفی نمیزند. او انگار به دنبال سرزمین رؤیاهایش هست تا شاید آنجا زبان بگشاید (برای نخستین بار دیدن پاریس روی نقشه او را به حرف میآورد). آیا تراویس آدم سنگدلی است؟ آیا با معیارهای ما (نگاه ملودراماتیک به فیلمها و موقعیتهای انسانی) او بیرحم نیست که حتی فرزندش را هم رها کرده و رفته است؟ سکانس هفتدقیقهای وندرس (که دوربین در آن جرأت ندارد تکان بخورد و انگار تحت تأثیر داستان تراژیک تراویس خشکش زده) کاری میکند تا تراویس هرچه را در دل دارد بیرون بریزد و به ما بگوید که در مورد تراویس زود قضاوت کردهایم. تراویس قهرمان است چون همان کاری را میکند که ما از او انتظار داریم. او پسرش را برای جین «جا میگذارد» و میرود. تقریباً کسی با این حرکت او مخالف نیست. این حرکت تراویس نشان میدهد که او دقیقاً میداند که چه میکند؛ او دارد بار سنگین گذشته را از سینهاش برمیدارد. مادر را به فرزند میرساند و فرزند را به مادر، و خودش میرود. این بار حتی تنهاییاش سهمگینتر خواهد بود، چرا که دیگر بهانهای وجود ندارد که ذرهای از بار تنهایی او بکاهد یا حتی وجدانش را عذاب بدهد تا به این شکل از حجم تنهاییاش بکاهد. آن چراغ راهنمایی و ماشین تراویس و شب و خیابان خلوت و تنهایی تراویساش، بار سنگینی بر دل تماشاگر میگذارد و انگار او را وامیدارد تا از خودش بپرسد: «چرا تراویس این قدر تنها است؟ چرا او نمیتواند به آرامش ظاهری خانه و خانواده خو کند و مثل خیلیهای دیگر از آن لذت ببرد؟!» تراویس بار رنجی را به دوش میکشد که (مثلاً بر خلاف تد کریمر) خود آن را خواسته است؛ مثل زخم زدن به خود است. برخی اصولاً این طورند. از وقتی پایشان را به دنیا میگذارند، حواسشان هست که با سرکشی با این جهان روبهرو شوند و تسلیم مناسباتش نشوند. گاهی جلوههای رنگارنگ این جهان کاری میکند که تسلیم میشوند و دل میبندند و خیال میکنند قرار است کسی بیاید و تنهاییشان را از آنها بگیرد؛ اما چنین نمیشود و مثل تراویس باید تاوان بدهند. تاوان آدمهایی مثل تراویس این است که تنهای تنهای تنها باشند.