در جستوجوی جوهرهی زمان
فریدون کریمی
ماهی و گربه شگفتآور و بینظیر است. اصلاً با چنین فرم و ساختار استثناییای در سینمای جهان هم فیلمی بیمانند است. ماهی و گربه یک کلاس درس تمامعیار هم هست؛ از نظر نشان دادن صحیح، اصولی و دقیق «ساختار و فرم در خدمت مفهوم و محتوا»، نگاه هوشمندانه و «بازی با زمان و پاک کردن مرزهای زمانی توهمات و واقعیات و همچنین توالی و تقدم/ تأخر آن»؛ یعنی همان چیزهایی که در زندگی واقعی انسانها رخ میدهد. لَری دوسی در کتاب روح را دریاب (Recovering The Soul) مینویسد: «خانهی ذهن، مثل خانهی همهی چیزها، نظم مستتر است. در این ساحت که منظومهی بنیادین کلِ جهانِ آشکار است، زمانِ خطی در کار نیست. قلمروی مستتر بیزمان است؛ لحظهها آن طورکه دانههای تسبیح به دنبال هم میآیند پشتسرهم نمیآیند.» شهرام مکری پس از اصغر فرهادی، نوع دیگری از واقعیت و واقعنمایی را در برابر چشمان ما میگذارد. در ماهی و گربه «زمان» به عنوان مبنایی ضروری، اساسیترین کلیدواژهایست که جهان فیلم روی آن بنا شده است. برخی از استادان روانپزشکی و فلسفه بر این باورند که سه گونه واقعیت «روزمره، خوابها، تجربههای عرفانی» همگی در اصل یکی هستند. تکرارشوندگی و هندسهی دایرهوارِ فرمی و بدون قطع اثر (که اصولیترین مدل روایت برای فیلمی با این مفاهیم است) و همچنین حوادثی که برای شخصیتهای فیلم گاه دو بار اتفاق میافتد، تداعیکننده و یادآور مفهوم دژاوو (آشناپنداری) است و از قضا در یکی از دیالوگها، اشارهی سرراستی هم به آن میشود. شهرام مکری در ماهی و گربه پلانسکانس130 دقیقهای نفسگیرش، هم در فرم و ساختار فیلم و هم در مفهومهای جزئی و کلی، به یک اعتبار و اندازه، اندیشههای قراردادی ما را دربارهی ذهن و زمان به چالش میکشد.
تجربه باورنکردنی
مصطفی اصغری
تعریفها و چارچوبها گم میشوند و از اول ساخته میشوند. ماهی و گربه تجربهای باورنکردنی برای بینندگانش رقم میزند و آنها را در بیزمانی رها میکند؛ در میان زندگان و مردگان، در مکانی دور و رؤیایی، و در ترس و وحشت. فیلم تماشاگر را بازی میدهد و دنیایی میسازد که طبق انتظارش پیش نمیرود. به عنوان مثال حمید با اینکه چهرهای نسبتاً مهربان و آرام و باسواد دارد، در واقع یک قاتل بیرحم است. تو رها شدهای، میان خشکی و آب، شاید در جزیرهای کوچک.
در محیط رنگپریدهای که رنگ خواب و بیداری درهم میشود، تفکیک آنها برایت ممکن نیست. خواب و بیداری دو اتفاق از هم جدا نیستند. بیخبر از آنکه گاهی با هم آمیخته میشوند، و تو را میترسانند، مسیرت را عوض میکنند. میشود ماهی و گربه را ساعتها، ماهها، سالها و حتی تا آخر عمر ادامه داد، چون زمان در دنیای آن گره میخورد و دنیاها یکی میشوند.
اوج تقابل جاییست که تو میخندی به اتفاقهایی که در پس آنها وحشت است و ترس. در جنگل سرگردان میشوی و صدای کنترباس و ویولنسل بر ترس و گنگ بودنت میافزایند. کاملاً معلقی بدون آنکه تکیهگاه و پناهگاهی داشته باشی، از کوچکترین حرکتی میترسی، تو در حالی نشستهای که درونت جزیرهای یافتهای که نمیدانی از کجا سر درآورده است. نمیدانی با آن و اتفاقهایی که درونش رخ میدهند چه میخواهی بکنی، با آدمها، نگاهها، هدفها؛ و آهسته و آرام پیش میروی تا جایی که مینشینی و کنار قاتلت موسیقی مورد علاقهات را گوش میکنی، چشمانت را میبندی و آن هنگام است که همه چیز تمام میشود، و شاید تازه شروع میشود...
در این دایره سرگردانیم...
حمیرا افشار
ماهی و گربه ترکیب چند داستان کوتاه است که بهخودیخود جذابیت چندانی ندارد، اما بهواسطهی ساختار هوشمندانهای که شهرام مکری در نحوهی پیوستن این داستانها به هم به خرج داده، به جای آنکه مانند بسیاری از فیلمهای امروزی به صورت اپیزودیک مطرح شوند، به صورت جزئی از یک کل شکل گرفتهاند. این داستانها در مواردی مثل رفتن مینا با مرد آشپز (بابک) به داخل جنگل یا برخورد آشپز دوم (سعید) با پدر کامبیز، در راستای القای پیرنگ فیلم که القای حس دلهره به تماشاگر است به کار گرفته شده؛ در مقابل به نظر میرسد در مواردی مانند داستان لادن یا جمشید و نادیا، صرفاً جهت بازگشت همهی افراد به موقعیتهای قبلی برای آماده شدن نماهای بعدیست. نکتهای که در اینجا شایان ذکر است، آن است که با وجود این داستانها، فضای کلی فیلم هم امیدی را که از اول به دلهرهآور بودن آن بستهایم، برآورده نمیکند. هرچند که موسیقی فیلم، گاهی تلاش میکند تا حس رعبانگیزی را به فیلم تحمیل کند، اما تکرار آن سبب میشود تا این ترفند رنگ ببازد و تماشاگر دیگر فریب موسیقی را نخورد و بداند هیچ اتفاق ترسناکی در حال وقوع نیست؛ حتی میتوان ادعا کرد بخش مارال نیز در انتها به عنوان جمعبندی اضافه شده تا نوشتهی ابتدایی فیلم بیحکمت باقی نماند. ولی باید پذیرفت که آن قدر از ابتدای فیلم تا لب چشمه رفتهایم و تشنه بازگشتهایم که بعد از 130 دقیقه کشتن مارال، آن هم آن قدر آرام و با شنیدن داستان از طرف خود او، به دلمان نمینشیند. از نوآوریهای شهرام مکری در این اثر باید به گذر زمان و تأثیر آن در روایت داستانکهایش اشاره کرد. زمان در طی این روایت به جلو یا عقب نمیرود، بلکه فیلم در یک فضای زمانی کروی قرار دارد که ابتدا و انتهای هر ماجرا روی هم منطبق میشوند، چنانکه جلو رفتن یا عقب رفتن دیگر معنی خود را از دست داده است. با توجه به نجواها و گفتوگوهای تماشاگران که در سالن سینما به گوش میخورد، بهسهولت دیده میشود حتی افرادی که سعی دارند هر لحظه توالی زمانی داستانها را درک (و بعضاً ابراز!) کنند، از جایی به بعد که منطق زمانی داستانها فرو میریزد، دچار چالش میشوند و دیگر قادر به درک تقدم و تأخر روایات نیستند، غافل از آنکه تقدم و تأخری در کار نیست. حقیقت امر این است که در مدتی که با دو آشپز (بابک و سعید) از رستوران تا جنگل همراه میشویم، در یک مسیر خطی گام برمیداریم، اما در پی دنبال کردن کامبیز و پیدا شدن فضای دایرهوار برکه، وارد فضایی کاملاً غیرخطی میشویم که دیگر زمان در آن معنا ندارد و لذا ناگزیر شالودهی هر اتفاق از تکرار بنا شده است و تماشاگر از آنجا که در هر تکرار از قسمتی از این ماجرا آگاه میشود، میپندارد که زمان به عقب بازمیگردد. ایدهی جالب یک سکانسپلان بودن فیلم، قطعاً رکن اصلی ماهی و گربه است و در بکر بودن و جذابیت آن شکی نیست، اما این امر مشکلاتی را برای فیلم به همراه داشته که شاید به همین دلیل است که ایده تا حد لزوم پرورش پیدا نکرده است. همان اندک افرادی که در پشت دوربین و در فضای جنگلی و پر از برگ گام برمیدارند، قطعاً ایجاب میکند که اکثر نماها از صداگذاری و بیان مجدد اغلب دیالوگها استفاده شود. اما گاهی این صداها چنان بلندتر از سایر صداهای صحنه شنیده میشـوند که حسی مصنوعی در بازیها ایجاد میکنند. همچنیـن گاهی از این نوع صداگذاری به عنوان ابزاری استفاده میشود تا به القای تکرار سیر داستانهای حول برکه بیفزاید، اما تأثیر آن جنبهی عکس به خود میگیرد؛ به عنوان مثال صحنهی وارد شدن مینا را به جنگل به دنبال بابک به یاد بیاورید، که صدای پرویز و پدرام را همچنان تا مسافت زیاد و غیرقابلقبولی میشنویم.