در همان اوان شکلگیری سینمای ایران در سالهای نخستین دههی 1360 دو گرایش اساسی بهتدریج خود را نشان دادند و مبارزهای اعلامنشده میان دو جریان سینمایی به راه افتاد؛ یک جریان مربوط به بخش خصوصی بود که سابقهای طولانی از سینمای دوران گذشته را یدک میکشید و بسیار مایل بود سراغ آثاری برود که گیشهی تضمینشدهای داشته باشند. با توجه به حذف عوامل جذابیت سینمایی که در دوران گذشته میدانداری کرده بودند، خشونت و حادثهپردازی و تیر و تیرکشی میتوانست انبوه مخاطبان جوان را به سینماها بکشاند. چنین جریانی از همان ابتدای گشایش دوباره سینماها برای به دست گرفتن مهار سینمای ایران دورخیز کرد و با نامهای انقلابی به دنبال بنای سیمای تازهای از سینمای ایران شد.
اما جریان دیگر، نگاهی دولتی به سینما داشت و بهشدت مراقب بود که نکند بار دیگر صدای پای ابتذال در سینمای ایران به گوش برسد. برای همین تا آنجا که توانست سر راه سینمایی که جز به گیشه و فروش فیلمها فکر نمیکرد، موانع مختلفی ایجاد کرد (ممنوع کردن حضور بازیگران سینمای دوران گذشته، یکی از مهمترین گامها در این زمینه بود). بر اساس چنین رویکردی دستاندرکاران سینمای دولتی و شبهدولتی در برابر سیستم ستارهسالاری سینمای گذشته تلاش کردند تا این بار ردای کارگردانسالاری را بر تن سینمای ایران بپوشانند، با این نیت که دیگر به سوی نشانههای سینمای گذشته بازنگردیم. پس در مقابله با سینمای صرفاً تجاری سعی بر این بود تا سینمایی ترویج شود که نگاه مستقیمی به گیشه نداشته باشد. بسیار طبیعی بود که این نگاه دولتی با در اختیار داشتن منابع مالی سرشار و اهرم نظارت، بتواند بر تفکر جریان دیگر اثر بگذارد. به این ترتیب طیفی از کارگردانها توانستند با حمایت مالی نهادهای دولتی در سینمای ایران رشد کنند و جریان دیگر را تا حد امکان به حاشیه برانند (ردهبندی فیلمها به الف و ب و ج گام دیگری برای از میدان بهدر بردن آثاری بود که سازندگانشان به طور طبیعی به اقتصاد و گردش مالی سینما اعتقاد قلبی داشتند).
جادههای سرد (1362) نخستین ساختهی مسعود جعفریجوزانی که در آمریکا درس سینما خوانده بود، یکی از محصولاتی است که نهاد دولتی سینما پشتوانهی ساخت آن بود و با توجه به اینکه فیلم، برندهی چند جایزه از جشنواره فیلم فجر شد و البته وجود تهیهکنندهاش، میتوانست پیشنهاد غیرمستقیم دستاندرکاران دولتی سینما برای ساخت آثاری از این دست نیز محسوب شود. فیلم داستان اسماعیل (مجید نصیری) است که برای تهیهی داروی بیماری پدرش باید به شهر برود. آقای موسوی (علی نصیریان) و رحمان (حمید جبلی) جوان نیمچه خل وضع روستا او را همراهی میکنند. موسوی که یک پایش مصنوعی است از نیمهی راه بازمیگردد و گرفتار گرگها میشود. اما اسماعیل و رحمان به شهر میروند و داروها را میگیرند و با جیپ یکی از اهالی به روستا برمیگردند. در بین راه جیپ دچار مشکل میشود اما سرانجام همه به روستا میرسند و موسوی نیز بعد از کشتن یکی از گرگها نجات مییابد و اسماعیل فردا صبح شادمان سر کلاس موسوی میرود.
فیلم فضایی روستایی دارد و بناست همه چیز از واقعیت سرچشمه بگیرد. اما این مانعی بر سر راه فیلم نیز هست. تا پیش از رفتن اسماعیل به شهر برای گرفتن داروهای پدرش، تقریباً هیچ قصهای وجود ندارد بجز زخمزبانهای پیرمردی شوم (اسماعیل محمدی) که هر جا هست از مرگ سخن میگوید. نه خانوادهی اسماعیل قصهای برای عرضه دارد و نه رحمان و آقای موسوی معلم روستا و دیگران. تنها چیزی که میماند، حضور حمید جبلی با دوبلهی خودش و حرف زدنش با لهجهای شیرین، و شوخوشنگی پیرمردی که الاغی نادیدنی دارد و قرارست تماشاگر را سرگرم کند. فیلم زمانی که وارد فضای حرکت به سوی شهر میشود، ناگهان و یکی بعد از دیگری برای تماشاگرش حادثه میآفریند؛ گیر کردن پای مصنوعی موسوی، مصایب رسیدن اسماعیل و رحمان به شهر و مطب دکتر و داروخانه، نداشتن پول و جور کردن پول، بسته بودن داروخانه و سپس آمدن داروخانهدار (با بازی سیامک تقیپور که در داروخانه سیگار بر لب دارد!)، بازگشت به روستا و خراب شدن جیپ و باقی قضایا... تا اینکه سرانجام پایانی خوش در انتظار تماشاگر است و تصویر ثابتشدهی اسماعیل با لبخندی جانانه و پایان فیلم.
آنچه بیش از هر موضوع دیگری در هنگام تماشای فیلم بر تماشاگر اثرگذارست، پرسشی بنیادین در سینمای ما است که همواره چالشبرانگیزست. ما به عنوان تماشاگر چرا باید زندگی و روزگار اهالی این روستا و موسوی و اسماعیل و رحمان را دنبال کنیم؟ چه ویژگی خاصی در شخصیتپردازی این آدمها هست که آنها را مثلاً از روستاییان ملخزدگان (ناصر محمدی، 1362) یا روستاییان دادشاه (حبیب کاوش، 1362) و... متمایز میکند؟
فیلم قرار است بر اساس واقعیت و واقعیتگرایی بنا شود و از قهرمانپروری به سبکوسیاق آثار اکشن یا حتی آثاری با درونمایههای روستایی - که در بخش خصوصی ساخته میشدند - پرهیز کند. نجات جان پدر اسماعیل برای تماشاگرانی که در سالن سینما نشستهاند، چه اندازه دارای اهمیت است که این داستان را دنبال کنند؟ فیلم به این پرسشها پاسخ درخوری نمیدهد اما فیلمنامهنویس میداند که تا انتها نمیتوان با این چند شخصیت و حملهی گرگها فیلمی را سرپا نگه داشت. بهترین وسیله برای ادامه یافتن داستان و دنبال کردنش از سوی تماشاگر، وجود اکشنهایی است که هیجان به دنبال داشته باشند و تماشاگر را حفظ کنند. حوادثی که در بالا به آنها اشاره شد، یکی بعد از دیگری رخ میدهند و حذف یکی یا حتی چندتایشان شاید لطمهای هم به داستان نزند. اگر داروخانه تعطیل نبود و اسماعیل دارو را میگرفت تا به جیپ مشرجب برسد، چه اتفاقی میافتاد؟ حضور گرگها و هیجان مبارزهی موسوی با یکی از آنها و از پای درآوردنش تا چه حد به واقعیت و واقعیتگرایی ربط دارد و تا چه اندازه به اکشن و هیجان فیلم یاری میرساند؟
گفتنی است که فیلم در زمان اکرانش و با توجه به تیزرهای تلویزیونیاش، توانست به فروش قابل قبولی دست یابد و این چیزی بود که برخی حامیان فیلم در همان زمان گفتند که اصلاً انتظارش را نداشتند. جادههای سرد هرگز نتوانست به یک فیلم اثرگذار در سینمای ما بدل شود و چنین فیلمهایی ساخته شوند. جعفریجوزانی بعد از این فیلم سراغ داستان تاریخی شیر سنگی (1365) رفت که با بازیگران حرفهای و طراحی صحنه و لباس مفصل و قصهای دراماتیک بنا بود راوی روایت قوم بختیاری در زمان گذشته باشد و فاصلهای بعید از واقعیتگرایی جادههای سرد داشت.