یوسف مسکوب (مهدی هاشمی) بازنشسته است و در خانههای دیگران به عنوان نظافتچی کار میکند. دخترش رعنا (هانیه توسلی) را بسیار دوست دارد. اما در اثر یک اتفاق، ظنین میشود که نکند دخترش با دکتری ارتباط داشته باشد که آقا یوسف در خانهاش کار میکند. از سوی دیگر مرتضی (شاهرخ فروتنیان) دوست قدیمی آقا یوسف با همسرش دچار اختلاف است. یوسف ماجرای دکتر و رعنا را برای او تعریف میکند. به دکتر حمله میشود و مرتضی به همین جرم به زندان میافتد و آقا یوسف با دیدن زنی به نام شیرین (لادن مستوفی) و شنیدن صدایش که بسیار شبیه به صدای رعنا است، از سؤظن نسبت به دخترش دست برمیدارد. اما چندی بعد که آقا یوسف مشغول تمیز کردن خانهی دکتر است، میشنود که زنی به آنجا میآید تا وسایل دکتر را با خودش به شمال ببرد. آن زن میآید و آقا یوسف این بار صدای دخترش رعنا را میشنود و او را میبیند.
آقا یوسف (1390) روایت علی رفیعی از زندگی مردی است که زندگیاش در عشق به دخترش خلاصه میشود و مطمئن است که دختر سربراهی دارد اما سرانجام پی میبرد که چنین نیست. فیلم با ریتمی تقریباً کند، زندگی روزانهی آقا یوسف را برای مخاطبش تعریف میکند. زندگی مردی که در خانهی دیگران نظافتچی است و فیلمنامهنویس از همان ابتدا با تقابل دختر و مادری که یوسف برایشان کار میکند، قهرمان را به تماشاگران فیلم معرفی میکند تا بدانیم که دختر او، دختری دیگر است و یوسف به او افتخار میکند. اما از همان ابتدا که میبینیم رعنا ساعت سه بعد از نیمهشب به خانه میآید، متوجه میشویم که یوسف در خیالات خودش زندگی میکند و رعنا هم مثل خیلی از دختران ساکن کلانشهری مثل تهران، یک زندگی بیرونی و یک زندگی درونی دارد.
فیلمنامه تقریباً به ما نمیگوید که یوسف چرا دختر را این قدر دوست دارد. آیا به این دلیل است که مریم دختر مرتضی، پدرش را دوست ندارد؟ آیا قرار است مرتضی و یوسف، دو دوست قدیمی، دقیقاً ضد هم رفتار کنند؟ فیلم به رابطهی مرتضی و همسرش اشارهای نمیکند تا ما بدانیم که چرا او سالهاست از دیدار دختر محروم است. آیا واقعاً شخصیت بدی است؟ در طول سکانسهایی که مرتضی را میبینیم، او اصلاً آدم بدی نیست (بازی و چهرهی مثبت فروتنیان هم در این مسأله مؤثر است) پس چه کرده است که نباید دخترش را ببیند. مرتضی شخصیت مهمی در فیلمنامه است. او به خاطر یوسف به زندان افتاده است. اما ما هرگز اجازه پیدا نمیکنیم به وی نزدیک شویم. بنابراین رابطهاش با یوسف برای ما پذیرفتنی نیست. مرتضی به همان اندازهی یوسف برای ما ناشناخته است. ما نمیدانیم همسر درگذشتهی یوسف برای او چهطور زنی بوده است که وی هنوز و بعد از پنج سال که از مرگش میگذرد، فراموشش نکرده است و همچنان دوستش دارد. رعنا به عنوان عامل محرکهی فیلمنامه نیز برای ما اصولاً شناختهشده نیست. رفتارش با پدری که این قدر دوستش دارد، رنگوبویی طبیعی ندارد. او برای پدرش غذا میپزد، لباسهایش را اتو میکند و یواشکی مراقب است که یوسف هر روز صبح برای چه کسی نان میخرد؛ و این تمامی چیزهایی است که از رعنا میبینیم.
از سوی دیگر فیلم، سرشار از رابطههای ابتر است. یوسف چه نسبت عاطفی با ترگل (مریم سعادت) دارد که این قدر با هم راحت هستند. دیگرانی که یوسف در خانهشان کار میکند، هر زمانی که فیلمنامه به آنها نیاز دارد، پیدایشان میشود. زنی غذا در دهان پیرزنی میگذارد و میپرسد وقتی او و شوهرش پیر شوند، چه کسی غذا در دهان آنها میگذارد؟ این سکانس که بلند شدن یوسف از سر سفرهی غذا را در پی دارد، بههمریختگی او را برای ما «به نمایش میگذارد» یا در صحنهی قهوهخانه، پیرمردی میآید که روزنامهای با خودش آورده است حاوی خبر قتل دختری به دست پدرش؛ و کارکرد قهوهخانه در همین حد خلاصه میشود. ماجرای سیروس (صابر ابر) که وظیفهی شاق نگهداری از پدر بیمارش را بر عهده دارد، بار دیگر تلنگری است از سوی نویسندهی فیلمنامه تا ما بدانیم شخصیت اصلی فیلمنامه چه روزگار دشواری پیش رویش دارد و با رفتن رعنا، دیگر کسی را ندارد تا تروخشکش کند. در واقع میتوان گفت که تمامی سکانسها در فیلمنامهی آقا یوسف به گونهای نوشته شدهاند که شخصیت اصلی خودش فاعل رخدادها نیست و این رخدادها برای این هستند که ما واکنش عاطفی و حسی آنها را در زندگی قهرمان فیلم ببینیم. داستان فیلم شرح انفعال شخصیت اصلی است که کاری نمیکند و تنها شاهد رخ دادن اتفاقهایی است که گویی نمادی از زندگی او هستند. از جایی که یوسف با شنیدن صدای دخترش بههم میریزد تا زمانی که با شیرین روبهرو میشود و سپس که ماجرای مرتضی و زندانش پیش میآید، قهرمان فیلم در یک بلاتکلیفی گرفتار است. شاید گفته شود که این جزئی از استراتژی فیلمنامه است که قهرمان را بلاتکلیف نشان دهد و سرگشتگی او قرار است به نمایش درآید. شاید پاسخ این باشد که وقتی یوسف دختر را در خانهی دکتر میبیند، چرا هیچ حرکتی انجام نمیدهد و میرود؟ این رفتن به چه معناست؟ به این معنا که داستان آقا یوسف به انتها رسیده است؟ حالا که یوسف از تردید درآمده و حقیقت را دریافته است، چرا همچنان منفعلانه به راهش ادامه میدهد؟ نوع راه رفتن مهدی هاشمی در صحنهی آخر به شکلی نیست که به ما نشان دهد شخصیت اصلی در درون به هم ریخته است و حقیقت تلخی را دیده و تحت تأثیر آن است. این تا حدی به واکنشی بازمیگردد که برخی هنگام ساخت فیلمی موسوم به سینمای اجتماعی از خودشان نشان میدهند و معتقدند که فیلم اجتماعی قرار نیست راهحل را نشان دهد و وظیفهاش تنها طرح مشکلات است و بس. نمیدانیم سازندهی این فیلم نیز چنین تعبیری دارد یا نه اما همین قدر میدانیم که طرح معضلات اجتماعی در یک فیلم و سپس رها ساختن تماشاگر با انبوهی از پرسشهای بدون پاسخ، با روح فیلمسازی در سینمای داستانگو منافات دارد.
تماشاگری که بیرون از سالن سینما با کوهی از معضلات مشابه روبهروست و ممکن است در زندگیاش بارها کسانی مانند یوسف را دیده باشد، چرا باید در سالن تاریکی بنشیند و شاهد روایت زندگی سراسر تیرگی و تباهی مردی باشد که دستآخر نویسندهی فیلمنامه او را لابهلای انبوه معضلات و مشکلات به حال خودش رها کرده است؟ این پرسشی است که سینمای اجتماعی تقریباً هیچگاه به آن پاسخی نخواهد داد.