در دستهبندی ساختاری ملودرامها پارهای را ملودرام پیروزی میدانند و برخی را ملودرام شکست. سوتهدلان با هر متر و معیاری یک ملودرام شکست محسوب میشود؛ حکایت آدمهایی که زندگی شکستشان داده است و حالا نشستهاند و شکست را زندگی میکنند. فیلم حکایت گردهمآمدن آدمهایی است که در دورهی سرمای عاطفی یک زمستان در سالهایی دور، لاجرم گرد هم آمدهاند؛ حکایت کسانی که به قول دواچی (اکبر مشکین) بعد از خوردن تودهنی (در سال 1332) همه چیز را ول کردهاند یا مثل خود دواچی شدهاند که آرامش را در نسخهی تجویزی ذکاوس ارمنی جستوجو میکنند یا مثل حبیبآقا اصلاً خودشان را زدهاند به کوچهی علیچپ و برادر ناقصعقل را بهانه کردهاند که زن نگیرند و نگذارند تلخی به بار شیرینی بنشیند؛ حکایت دو برادر ناتنی حبیب (جمشید مشایخی) و مجید (بهروز وثوقی) و نامادری (رقیه چهرهآزاد) و فروغالزمان مستأجرشان (فخری خوروش) و برادر کوچک (سعید نیکپور) و همسری جوان (آتش خیّر) که در سرمای روابط عاطفی روزگار میگذرانند. فیلم بر این اساس ریتم کندی را دنبال میکند و حاتمی با طمأنینهی خاصی زندگی این آدمهای مستأصل را روایت میکند. حتی اگر دقت کنیم صدای چنگیز جلیلوند به جای مشایخی (در یکی از شاخصترین نقشگوییهای درخشانش در سینمای پیش از انقلاب؛ لحنی که شاید نخواست تکرارش کند تا همچنان بیهمتا در ذهنها باقی بماند) بسیار کُند دیالوگها را میگوید.
همه چیز در فیلم سنگین و کند است؛ حتی لحنی که مرحوم رسولزاده برای حرف زدن به جای دواچی (اکبر مشکین) استفاده میکند (آنهایی که در سالهای دور و در داستانهای شب صدای مرحوم مشکین را شنیدهاند، بیشک اعتراف میکنند که مرحوم رسولزاده کاری کرده کارستان، و صدا و لحن مشکین را بهعینه درآورده است). مجید در مغازهی برادرش کار میکند و بهنوعی سرقفلی مغازه محسوب میشود. وقتی کسی میآید و ظرفوظروف میخواهد مجید هم باید باشد. او در عزای آنها که نمیشناسد گریه میکند و در عروسی هر کسی که میخواهد باشد، شادی میکند. دیگران مجید را خلوچل میدانند. مردی با اخلاقی کودکانه و سری بزرگ (آیا سر بزرگ مجید نشانهای از این نیست که در باطن، این اوست که از همهی آدمهای دیگر بهتر میفهمد و بهتر خودش را زده به کوچهی علیچپ؟). مجید همه چیز را خوب میداند. نگاه کنیم به تکگوییاش در فیلم که ریز و درشت روزگارش را میفهمد و بر جزء جزء آن انگشت میگذارد (داااش حبیبم با اونا تنیه با من ناتنیه... سر اونا شد عینو نون تافتون سر من شد عین سنگک... شکر که بربری نشدیم!). حبیبآقای ظروفچی به اقرار مجید هرگز ازدواج نمیکند تا از برادر علیلش نگهداری کند: «دااش حبیبم زن نگرفت و نشست پای غصهی من... من سر سخت.» او عشق سوزان فروغ را نادیده میگیرد؛ فروغی که حاضر است به خاطر عشق حبیب سر برادرش را بجورد و لباسهایش را بشوید. فروغ هم در عشقش به حبیب شکست خورده است. برادری که عشق خواندن کَرَک دارد نیز زن و زندگی را باخته است.
اما بزرگترین بازنده در این میان مجید است. عشقبازی که پی عشقش است و آن را در وجود اقدس میبیند؛ عشقی که از همان ابتدا محکوم به شکست است... «داداش حبیبم گفته از این شنبهشب که شب جمعهی آقامه، یکی بیاد خونه رو بپاد... خونه پا زنه... عاشقیت...» به قول دواچی «درد آدمیزاد از دانستن است.» نباید مجید میدانست؛ تا نمیداند مثل آدم و حوا جایش وسط بهشت است. خانهای اجاره میکند که حیاط آن به اندازهی یک قوطی کبریت است: «شدهاند همسادهی گابها.» خلاصه عشق از لابهلای تیرگیها پیدایش شده و «دو تنها، دو سرگردان و دو بیکس» را نشانه میرود. اقدس حاضر است همه چیزش را بدهد پای خاطرخواهی کسی که ختم اکابری اقدساقدس گرفته است. دکتر (جهانگیر) به او هشدار میدهد: «خاطرخواهی به من و تو نیومده.» اما در واپسین لحظهها باور میکند زنی که طلاهایش را بدهد «خیلیه» اما این شادمانی جاودانه است؟ فروغ ناخواسته آتش میزند بر ویرانهی محقر مجید و اقدس و ناخواسته با دست و زبانش کاشانهی این دو مرغ عشق را ویران میکند. درد آدمیزاد از دانستن است.
مجید با اهل خانه همکلام نمیشود و چیزی آشکار نمیشود، اما حبیب همه چیز را میریزد روی داریه. میگوید آن زن به درد مجید نمیخورده و مجید با لحن آدمی بهشدت عاقل میگوید برادرش شبانه او را ببرد امامزاده داود. چون نمیخواهد زنش او را با این حال ببیند. دانستن، عاقبت کار خودش را میکند. دانستن مجید را سر عقل میآورد (توجه کنیم به لحن منوچهر اسماعیلی در ادای این کلمههای آخر مجید که دیگر طنینی از لحن سابق او را ندارند و کاملاً لحن یک آدم عاقل را به خود گرفتهاند). عقل مجید سر جایش میآید. حالا همه چیز را میفهمد. حالا و در همان لحظه که حبیبآقا به خیال خودش دارد حقیقت را به برادرش میگوید تا خیال او را راحت کرده باشد، شرنگی به جان مجید میریزد که رفتن برق کاملش میکند. روشنایی از سر مجید میرود و جایش را به تاریکی میدهد. اکنون ذهن تاریک مجید است و هجوم خاطرههای شیرینش با اقدس و تلخی واقعیتی که مجید را به درون تاریکیها بازمیگرداند. اکنون همهی شکستها کامل شده است. روزگار انتقامش را از آدمهای بیپناهی گرفته است که سعی داشتند از جنس خودشان کسی را به عنوان پناه بیابند اما نمیشود.
مجید در راه رسیدن به شفا درمیگذرد. همهی عمر دیر رسید؛ این بار هم. فیلم هرگز نمیگوید چه بر سر اقدس آمد که تمام پلهای پشت سر را خراب کرد تا با مجیدش روزگار بگذراند؛ تا هر دو با هم دیوانگی کنند و زندگی تازهای را مزهمزه. فیلم هرگز نمیگوید چه بر سر فروغ میآید. آیا حبیب همان حبیب پیش از مرگ برادر است؟ آن یکی برادر هم که کفشوکلاه کرد و رفت. روزگار غدار توانست یکییکی آدمها را به شکست برساند؛ و آنها را از پای دربیاورد. در تعریف ملودرام به تغییر وضعیت اشاره میشود؛ میگویند وضعیت الف در ملودرام به وضعیت ب بدل میشود اما هیچ چیز دیگر همانی نیست که پیش از این بوده است؛ همه چیز دستخوش تغییر بوده است. انگار مجید و فروغ و حبیب و برادر کوچک و دواچی و دیگران نیستند تا شاهد وضعیت ب باشند؛ تا به چشم ببینند که «بگذرد این روزگار تلختر از زهر/ بار دگر روزگار چون شکر آید.»