نیمرخها (ایرج کریمی)
آب شدن رؤیاها
محسن خادمی
آخرین فیلم ایرج کریمی، کارگردان و منتقد فقید سینمای ایران، همچون دیگر فیلمهایش سرشار از عناصر و نمادهای زندگی، مرگ و روابط انسانی است. البته نیمرخها بر خلاف فیلمهایی مانند باغهای کندلوس و از کنار هم میگذریم در لوکیشنی داخلی و در خانهای خالی میگذرد و ارتباطش با دغدغهی همیشگی سازندهاش یعنی مرگ، تنگاتنگ و مستقیم است. در این میان، از یک سو شاهد کشمکش مادر و همسری عاشق با بیماری سرطان عشقشان و پذیرش از دست دادن او هستیم که در انتهای مسیر زندگیاش بین این دو قرار گرفته است، و از سوی دیگر، کشمکش خود بیمار با مرگ و درک نویی از مفاهیمی نظیر رهایی و عشق در روزهای واپسین زندگیاش را میبینیم.
موقعیت مهران با بازی پر جزییات بابک حمیدیان از آن حیث بغرنج و پیچیده است که او علاوه بر تحمل بیماریش باید کشمکشهای مادر و همسرش را تاب بیاورد. مادر به خاطر مادرانگیاش چشم بسته و بدون منطق اصرار بر یادآوری و پر و بال دادن به عناصر و یادبودهایی از گذشتهی مهران دارد تا بهنوعی حس زندگی و تلاش برای زنده ماندن را تلقین کند. فیلم برای هر یک از شخصیتها به نوبهی خود بیانکنندهی همان مفهوم شعر سنایی است که بهدرستی از زبان مهران، و در واقع از زبان کارگردانش که در زمان ساخت فیلم خود درگیر همین بیماری بود، شنیده میشود؛ آب شدن یخ به مفهوم از دست رفتن تدریجی زندگی مهران چه از جایگاه خودش و چه از جایگاه اطرافیان بهخوبی در نماهای وهمگونهی فیلم نشان داده شده است.
بازی تماشایی بابک حمیدیان نقطهی عطف فیلم است. او انگار نمایندهی فیلمساز بزرگی است که در اینجا بهنوعی کشمکشهای درونیاش را بازتاب داده است و با آن لبخند دوپهلو و نیشخندوار به دنیایی میخندد که حالا دیگر از آنِ زندههاست. تعبیرهایی که از زبان او در باب زندگی و مرگ میشنویم بهخوبی بازتابدهندهی نگاه صاحب اثر است.
اژدها وارد میشود (مانی حقیقی)
به سوی تأویلی متحولکننده!
فریدون کریمی
استقبال روشنفکران (دچار اسنوبیسم) از هر تعبیری که تهمایههای سوررئال داشته باشد، چنان بدیهی و مبتذل شده است که شبیه ماجرای سوکال جز هلاک عقل چیز دیگری در بر ندارد. ماجرای آلن سوکال که به نیرنگ سوکال (Sokal Hoax) نیز مشهور است، درباره سوءاستفاده از مفاهیم فیزیک کوانتومیست. او تعمداً با استفاده از واژگان درهم و مغشوش یک مقالهی مهمل و بیسروته با عنوان پرطمطراق «تخطی از حدود؛ به سوی تأویلی متحولکننده از گرانش کوانتومی» به یک نشریهی مطالعات فرهنگی در آمریکا به نام «Social Text» ارسال کرد که در نهایت مقالهاش پذیرفته و منتشر شد! سوکال در مقالهاش علم پساکوانتومی را به دیالکتیکگرایی ربط میدهد و هرمنوتیک نسبیت عام کلاسیک را با توپولوژی دیفرانسیلی مخلوط میکند و از دل این پرتوپلاها، نتایج مغالطهآلود هم میگیرد. او بعد از انتشار مقالهاش، نقشهی خود را برملا میکند تا نشان دهد چهگونه فضاهای ادبی و روشنفکری تحت تأثیر زرقوبرق ادعاهای توخالی قرار میگیرند؛ ادعاهای پوچی که طنینشان مخاطب ناآگاه را مرعوب میکند.
با این مقدمه گمان میکنم اژدها وارد میشود هم برای مانی حقیقی چنین حکمی را داشته است. گویی او با استراتژی رواییای که برگزیده، میخواهد سینمای تکبعدی اجتماعی کشور را از زیر یوغ عقل و منطق و زبان واحد و همچنین تکرار آزاد کند و بهواسطهی مخالفت با همه چیز - حتی با خودش - در نهایت به همه چیز بخندد، حتی به خودش!
مبنای دروغین اژدها وارد میشود که به سیاق نوشتهی چاخان ابتدای فیلم فارگوی برادران کوئن است (بر اساس یک داستان واقعی در مینهسوتای ۱۹۸۷) بهظاهر در قشم ۱۳۴۳ است و اساساً نیرنگ حقیقی نیز از همین تیتر و عنوان مرعوبکننده آغاز میشود و بعدتر با طراحی صحنهی بدیع امیرحسین قدسی و فیلمبرداری بهثمرنشستهی هومن بهمنش با کولاژ بصری چشمنوازش ادامه پیدا میکند و با موسیقی خوفناک، دیوانهوار و فوقالعادهی کریستف رضاعی (که هم روی فیلم نشسته و هم هویت مستقل دارد) حادتر میشود.
احتمال باران اسیدی (بهتاش صناعیها)
باران اسیدی در مریخ
امیر عربشاهی
پیرمرد بازنشسته و تنهای فیلم احتمالاً شما را به یاد موارد مشابهی میاندازد که در زندگی واقعی با آنها روبهرو شدهاید؛ مثلاً پیرمرد همسایهای که بعد از فوت همسرش، در خانهی کوچک خود تنها زندگی میکند و اگر فرزندی داشته باشد احتمالاً در خارج از کشور اقامت دارد، یا مرد میانسالی که - شاید به خاطر کار برای خانوادهاش - در شهری غریب زندگی میکند. حالا تصور کنید همین موقعیت آشنا را بخواهید در سینما ببینید. اگر جزو کسانی باشید که تماشای (بخوانید تحمل) آثار روشنفکرانه (بخوانید روشنفکرنما) با ریتم کند و نماهای کشدار و روایت لخت و برهنه، تحت عنوان دهانپرکن مینیمال را مایهی مباهات میدانند، حتماً از این فیلم استقبال میکنید. در غیر این صورت، با توجه به سابقهای که از سینمای هنری در قالب، متأسفانه، مرسوم ضدسرگرمیاش سراغ دارید، احتمالاً قید تماشای آن را میزنید.
نکتهی بدیهی اما مغفول اینجاست که واقعیت زندگی با واقعیت در سینما همخوانی ندارد و نمیتوان جستارهایی از زندگی واقعی را در تطابق نعلبهنعل با واقعیت در قاب سینما قرار داد و اسمش را گذاشت «برشی از زندگی». نمیتوان همچون اندی وارهول در فیلم خواب، قریب به شش ساعت از خوابیدن یک فرد را صرفاً به تصویر درآورد و اسم آن را سینما گذاشت. در سینما قواعد درام، روایت، ریتم و... واقعیت را میسازد. مجموعه قواعدی که باید ابتدا به کمک آن، زندگی واقعی را با تمام کلیات و جزییاتش، دراماتیک کرده و پس از آن به تصویر درآورد؛ و این امر جز از طریق اخلال در روند عادی امور زندگی صورت نمیپذیرد.
در احتمال باران اسیدی منوچهر رهنما کارمند بازنشستهی اداره دخانیات است که پس از سی سال تنهایی و دمخور بودن با کارش، پس از بازنشستگی خود را تنهاتر از همیشه میبیند و تصمیم میگیرد دوست قدیمیاش، خسرو دوانی را بازیابد. تصمیم منوچهر با وجود اینکه در وهلهی نخست ناگهانی به نظر میرسد، با مناسبات رفتاری یک فرد تنها با موقعیت او همخوانی دارد. یک مرد تنها حتی با وجود نظم و برنامهی دقیق روزانه و داشتن رفتارهای اتوکشیدهای چون منوچهر، گاهی ممکن است تصمیمهای ناگهانی و متفاوت با عادتهای روزمرهاش میگیرد. در مورد منوچهر که با از دست دادن تنها انگیزهی باقیمانده برای سپری کردن روزهای یکنواختش به دنبال بهانه و هدفی میگردد، این تصمیم منطقی به نظر میرسد؛ بهویژه آنکه در ادامه به شکل ارتباط او با خسرو پی میبریم و دراماتیک بودن تصمیم منوچهر نیز مشخص میشود.
فیلم در ده دقیقهی نخست، پایهی داستانش را پی میریزد؛ درست مطابق با دستورالعمل نگارش فیلمنامه و جذب مخاطب در ده دقیقهی نخست. شخصیت معرفی میشود و فضای سرد فیلم با نورپردازی تیره و رنگ غالب آبی، مضمون فیلمنامه - یعنی تنهایی - و به تبع آن چگونگی مواجهه با اثر را تعریف میکند. نوع تقطیع و طول نماهای پشتسرهم در این ده دقیقه علاوه بر اینکه در معرفی شخصیت و ترسیم فضای داستان مؤثر عمل میکند، از ریتم کند و نماهای طولانی پرهیز میکند. از سوی دیگر، با طنز ظریفی که در روایت فیلم به کار رفته است، پیشفرضهای مواجهه با اثری کشدار و کسلکننده در هم شکسته شده است.
منوچهر در سفرش با مهسا و کاوه آشنا میشود که داستان ارتباط این سه نفر، تصویرگر تنهایی عمیقی است که دو نسل کاملاً متفاوت را کنار هم مینشاند و بدون تأکید بر سویههای تاریک آن، به واکاوی تنهایی جهانشمول انسان میپردازد و از خلال آن به گذرا بودن عمر دلالت میورزد. منوچهر، مهسا و کاوه چون آینههایی مقابل یکدیگر به نظاره مینشینند؛ منوچهر گذشتهی خود را در شمایل مهسا و کاوه میبیند و مهسا و کاوه تصویر آیندهی خود را در منوچهر جستوجو میکنند. اما در این تقابل نه نگاه منوچهر به گذشته است و نه مهسا و کاوه نظر به آینده دارند، بلکه هر سه نفر در زمان حال و در پیلهی تنهایی خود واماندهاند.
احتمال باران اسیدی با نمای دوری از انتظار منوچهر آغاز میشود و در یک نمای دور از انتظار او به پایان میرسد. اما آنچه تغییر کرده همان مفهوم لذت بردن از لحظههاست. منوچهر در پایان زیر باران میایستد؛ بدون چتر. او یاد گرفته است که دیگر از زندگی نترسد. یاد گرفته است که از خیس شدن نترسد و به استقبال باران برود، حتی اگر احتمال اسیدی بودن آن وجود داشته باشد.