بیستوسومین کتاب سال ماهنامة فیلم با موضوع «جلوههای عاشقانه در سینمای ایران»، طبق روال هر ساله، اواخر اسفند منتشر شد ولی بخشی از مطالبی که برای این مجموعه تدارک دیده شده بود، به دلیل کمبود جا یا برای حفظ انسجام مجموعه، بیرون ماند. از این میان چند گفتوگو و یادداشت در کنار مطالبی تئوریک به ویژهنامهی بهار ماهنامهی فیلم منتقل شد و مطابق معمول در بیستم اردیبهشت منتشر خواهد شد. یادداشتهایی دیگر هم در مناسبتهای مختلف آینده منتشر خواهد شد. از جمله چند مطلب و یادداشت برای انتشار در سایت در نظر گرفته شده که اولین مورد را به قلم محمد صالحعلا خواندید و موارد دیگر به تناوب روی سایت قرار خواهد گرفت. خوبی چنین یادداشتهایی این است که به این زودیها کهنه نمیشوند و در هر زمانی که خوانده شوند نمایندة فکر و احساس نویسندهاند. شاید هم این از ویژگیهای جادویی عشق باشد؛ قصهای که از هر زبان شنیده میشود نامکرر است...
*
پیش از رگبار از آسمان کلاه میبارید و من هنوز نمیدانستم حقیقت انواع فراوانی دارد. فیلمهای عاشقانهی پیش از آن دل آدمی را لوس میکرد. چنان که من مجبور میشدم گاهی دلم را تنبیه کنم، دلم را کتک بزنم، اما رگبار چشم و گوش ما را باز کرد. زیرا پیش از آن به سینما میرفتیم و آنچه را نمایش میدادند، تماشا میکردیم. رگبار نخستین فیلمی است که ما آنچه را نشانمان نمیدادند، میدیدیم. سینمایی که تماشاچیاش را مایهکوبی فرهنگی میکرد و سرود یاد مستان میداد. مخاطب را زیرک و هوشیار میکرد. سینمای کمگو و کنایی که به قول بیرکوف: «چیزی زیباست که با کمترین نشانه بیشترین تعادل را بیافریند.» سینمایی که مخاطبش را پهناور میکند. هنوز هم لبخند بیمقدمهی خانم پروانه معصومی مخاطبش را دچار میکند و خاطرهاش دست از سر آدمی برنمیدارد. آن هم در سالهایی که کسی متوجه جوانی ما نمیشد. فیلمی که از انتظار مخاطب بیشتر بود و آنچه را بر سر ما آمده، روایت میکرد.
در سالهای جوانی به سر میبردم و برایم سینما و فلسفه و عشق، الهامبخش بودند، البته سهمیهی ما از عشق تنها تماشای فیلمهای عاشقانه بود و من چنان مسحور بودم که در خواب و بیداری صدای گویندهی آنونس فیلم را تقلید میکردم: «رگبار... فیلمی از بهرام بیضایی... امشب و همه شب در سینماهای پایتخت...» اصلاً سینمای عاشقانه است که آدمی را مبتلا میکند. فیلم دیدن در سینماست که ما را در معجزهی با هم بودن قرار میدهد و رستگاری، از طریق معاشرت در سینما به دست میآید که سینما، قصر اجتماعی از پادشاهان معمولی، عاشق و دلتنگ است.
اگر انسان نیمروز با انسان غروب تفاوت دارد یا انسان شمالی با انسان جنوبی تفاوتهای شکلی و ماهوی دارند، پس انسان سینمایی هم با انسان تلویزیونی تفاوتها دارند. که این ساختمان سینما بود که جامعه را بیطبقه کرد، که از آغاز جوامع مدنی ساختمانهای باشکوه و عظیم قصرها برای شاهان ساخته میشدند تا اینکه سینما اختراع شد و قصرهای بزرگی برای نمایش فیلم بنا کردند. برای اولین بار کاخهای بزرگی ساخته شد که هر کسی با خریدن یک بلیت، دو ساعتی پادشاه رؤیاهای خود میشد. در این صورت تماشای رگبار در قصر سینما آن هم در سالهای جوانی، شادی بدون شرحی است. البته هر کاری اولین باری دارد. اما رگبار برای من پر از اولین بارهاست. رگبار برای من نقطهی عطفی بود. برای نخستین بار یک نفر عاشق سینمایی، اسمش آقای حکمتی بود. فیلمی که الگوی تاریخیاش، برای تماشاچی، آقای حکمتی نوظهور بود؛ هرچند هم الگو و هم مخاطبش در آن زمان گرفتهلب و خاموش بودند. فیلمی که شرح رنجهای بیزوال انسان حکمتی است. البته هیچ کس به سینما نمیرود تا فلسفه یا حکمت ببیند یا درس بیاموزد. هرچند سینما از پدیدههای منتهی به فلسفه باشد. چنین سینمایی است که هنرمند را وارد تاریخ میکند و در کنار آن، روایتگر تاریخی است که آنچه بر سر هنرمند آمده، شرح میدهد.
پیش از رگبار، در اطراف زندگیام، دیوارهایی را دیده بودم که رویشان نوشته بود سر این خط را بگیر و بیا. من هم با سادهدلی تا ته آن خطها رفته بودم و هر بار در ته خط به ناسزایی اهانتآمیز رسیده بودم. بنابراین با خودم عهد کردم دیگر سر هیچ خطی را نگیرم تا فیلم رگبار که عهدم را شکستم و سر خطی را که بیضایی در سینما کشیده بود، گرفتم و رفتم و ته خط به «عشق» رسیدم؛ عشقی حقیقی و شورانگیز. ای کاش خاطرات آن سالها را به جای من کمانچهای تعریف میکرد یا کاش دوباره جوانی بازگردد تا من به او بگویم خاطرات آن سالها با من چه میکند. تازه چه خوب است که عبور سالها چهرهها را تغییر میدهد نه دلها را. برای همین رگبار در دلم همان رگبار است. شخصیتهایش در دلم غریبی نمیکنند که هنوز هم من، خودم را شبیه آقای حکمتی میبینم. مانند او در بیان عشق دچار لکنت میشوم. مثل او هدفم در زندگی، ساختن سالنهای ویرانه است و تغییر دادن کاربری آنها برای نمایش تئاتر. هنوز هم بر خلاف دیگران که از آخر عشق میترسند، من مانند آقای حکمتی از اول عشق میترسم. پس رگبار همیشه همان رگبار است. تنها فرقی که کرده شاید این است که در آن سالها مردی که عینک سیاه به چشم زده بود، او، مشارالیه، تنها یک نفر بود. در حالی که امروز به هر طرف که نگاه میکنم، مردانی را میبینم که عینک دودی به چشم زدهاند و عاشقان را برای رفتن بدرقه میکنند. حتی هنوز هم در پوستر رگبار، باران میبارد و فقط آن دو نفر را که زیر چتر ایستادهاند، خیس میکند، هنرپیشههایش هنوز همه شاداباند. پروانه معصومی، منوچهر فرید، محمدعلی کشاورز، حتی آنها که رفتهاند و مقیم عالم ناز و نیازند، مثل پرویز فنیزاده، رقیه چهرهآزاد، عصمت صفوی، جمشید لایق و... دیگران همه شاداب و سرحالاند و در این میان تنها منم که پیر شدهام و این جادوی سینماست، سینما که رونوشت گذشته و پیشنویس آیندهی ماست. مردمش هستیشان بیمرگ است، اشخاص فیلمها خودشان همیشه خوباند و تنها تماشاچیان به شکل بیرحمانهای پیر میشوند. با این حال من هنوز هم در این سنوسال صدای گویندهی آنونس فیلم را تقلید میکنم. اغلب بیصدا و بیواژه در دلم میگویم: «رگبار... فیلمی از بهرام بیضایی... امشب و همه شب در سینماهای پایتخت...»